صدای مخاطب

سه کریدور، سه خنجر بر قلب ایران و اهمیت سازماندهی طبقه کارگر در جلوگیری از این فاجعه

سلیمان میکده

شرح اولیه

در این یادداشت، و به بهانه واگذاری دالان زنگزور به ایالات متحده به مدت ۹۹سال، ابتدا به شرح مختصر از ویژگی‌های این کریدور و ۲ مسیر تقریبا مشاله ترانزیتی انتقال کالا و انرژی در دیگر نقاط ایران خواهیم پرداخت تا مشخص شود دقیقا با چه مساله‌ای در سطح کلان منطقه‌ای مواجه هستیم. سپس به معنای واقعی آنچه در حال وقوع است نگاهی خواهیم انداخت و نهایتا نیز نتیجه میگیریم که چه سناریوهایی از پس این تغییرات محتمل است و نقش طبقات زحمتکش و کارگران در این میانه چیست.

زنگزور

زنگزور این روزها از ۲کریدور دیگر بیشتر شنیده شده اما در امتداد آن‌ها معنا دارد. دالان زنگزور، به شکل خیلی خلاصه و ساده، مسیر ترانزیتی ما به خاک اروپا از طریق جنوب ارمنستان را می‌بندد. جمهوری آذربایجان به کمک مالک جدید این منطقه، ایالات متحده، دست‌کم به مدت ۹۹ سال مستقیم به جمهوری خودمختار نخجوان متصل می‌شود و از آنجا نیز به ترکیه. این یعنی یک عضو رسمی ناتو، ترکیه، در کنار متحد اصلی اسرائیل در منطقه قفقاز، آذربایجان، دست در دست پدرخوانده‌ی اسرائیل، ایالات متحده، همگی شریان حیاتی و تنفسی ایران را در مرزهای شمالی کشور بسته‌اند. و در همین حال رئیس جمهور بی‌لیاقت جمهوری اسلامی در جریان سفر اخیر خود به آذربایجان گفته بود که نباید این مسائل مرزی نزدیک به مرزهای شمال و شمال غربی کشورمان را انقدر بزرگ کنیم؛ این‌ها جزئی هستند!

کریدور IMEC 

کریدوری وسیع و پهناور که از هندوستان شروع می‌شود، به امارات در خلیج فارس می‌رسد و طبیعتا عربستان سعودی را نیز از طریق روابط زمینی با امارات متحده درگیر می‌کند، سپس به گذرگاه‌های رسمی اردن و از آنجا نیز به دروازه‌های اسرائیل وارد می‌شود. نهایتا نیز راه خود را به قبرس و یونان و تمامیت خاک اتحادیه اروپا پیدا می‌کند و این‌ها همه از جنوب ایران را دور می‌زند. موازی اتفاقی که در شمال رخ داد، و رئیس جمهور آن را جزئی خوانده، در جنوب نیز جغرافیای ایران دور زده شد! 

کریدور TAPI

 به زبان ساده این کریدور، خطوط لوله گازی از ترکمنستان به هندوستان را جایگزین پروژه انتقال گاز “صلح” از ایران کرد که قرار بود به هندوستان برسد، و به علت بی‌تدبیری‌های محرز در تعیین خط مشی مناسب با پاکستان و مخالفت این کشور بهم خورد. به بیانی دیگر، این‌بار در مسیر به شرق دور، هندوستان و بازار وسیع شبه‌جزیره هند، و همانند اتفاق رخ داده در شمال و جنوب که در ۲ کریدور قبلی توضیح داده شد، ما دور زده شدیم.

جغرافیای ایران توسط ۳کریدور و از ۳ زاویه، با خطری مرگبار روبه‌رو شده و احتمال حذف همیشگی فلات ایران از جریان رقابت‌های ژئوپلتیکی دست‌کم چند دهه آینده، کاملا جدی است. با ذکر این توضیح که به‌جز کریدور زنگزور، درباره تمام و کمال اجرا شدن ۲ کریدور دیگر بحث‌هایی کماکان جاریست؛ اما با سابقه‌ای که از جمهوری اسلامی در بی‌تدبیری و ویرانی ایران سراغ داریم، هیچ بعید نیست این مثلث کریدوری نامقدس به واقعیت بدل شود.

این سه واقعیت چه‌می‌گویند؟

مهم‌ترین وجه استراتژیک ایران از دیرباز تا به اکنون، از جهت ژئوپلتیکی، مربوط به جغرافیای این فلات و قرار گرفتن آن در شاهراه میانی غرب و شرق است‌. شرق‌شناسان و گزارش‌نویسان وابسته به کنسولگری‌های دولت‌های قدرتمند غربی در ایران، همگی این مساله را دلیل اصلی توجه این کشورها به ایران می‌دانند؛ به‌علاوه قسمت‌های جنوبی، به‌علت امتیاز ویژه نفت، و قسمت‌های شمالی، به‌علت اهمیت دسترسی به دریای کاسپین و امتیاز شیلات، اهمیت ایران را دو چندان می‌کند. 

در تاریخ اما نمونه عثمانی وجود دارد که قدرت‌های غربی به دلیل اختلافشان با این امپراتوری و ترجیحشان به استفاده از مسیر جایگزینی که امکان دسترسی به شرق را بدهد، تلاش کردند این امپراتوری را دور بزنند‌. هرچند این اقدامات در عمل به کشف قاره آمریکا در طی سفرهای دریایی متعدد اسپانیایی‌ها و پرتغالی‌ها انجامید، اما قصد اولیه از آن یافتن مسیر جدید دسترسی به شرق بود‌. نهایتا با تجزیه عثمانی، بزرگترین مانع اروپایی‌ها برای رفتن به سمت شرق نیز از بین رفت. 

باتوجه به این نمونه بزرگ و معاصر تاریخی، می‌توان فهمید که تلاش‌ها برای یافتن مسیرهای جدید، از اختلاف با کشوری که در حدوسط غرب و شرق قرار گرفته سرچشمه می‌گیرد و به دور زدن جغرافیایی، تجزیه و یا تضعیف قدرت مرکزی کشور مدنظر، در این مورد ایران، خواهد انجامید. تقریبا از ۱۰سال پیش و در جریان سخنرانی اسرائیلی‌ها و بعدها آمریکایی‌ها در سازمان ملل بود که مساله خاورمیانه جدید و کریدورسازی نوین عملا مطرح شد و در تمامی این نقشه‌ها، ایران به‌اصطلاح دور زده شده بود‌. اما این تنها بعد ماجرا نبود؛ پر واضح است که ایران با قدرت مرکزی قدرتمند و پشتوانه مردمی قابل اتکا، نمی‌تواند دور زده شود و دایره نفوذ ایران به مناطق اطراف و همچنین پرهزینه بودن مسیرهای جایگزین، در عمل کار استفاده از آن‌ها را سختتر خواهد کرد. پس می‌توان نتیجه گرفت که این تغییر راهبردی در سطح ژئوپلتیک منطقه‌ای باید با تغییراتی در داخل ایران همراه شود و میل این تغییرات باید به سمت تضعیف ساختار حکمرانی و نابودی قدرت مردمی آن باشد؛ چراکه حکومت بدون پشتوانه مردمی، مشروعیت لازم برای افزایش هزینه‌های دفاعی خود و همچنین اجماع توده‌ای برای مقابله با طرح‌های مخرب در سطح منطقه‌ای را نخواهد داشت؛ اتفاقی که امروز در ایران نیز رخ داده است و این، کار دور زدن ایران در سطح جغرافیایی را راحتتر از پیش کرده است.

این تغییرات به کدام سو خواهند رفت؟

اگرچه شرایط امروز ایران تحت حاکمیت جمهوری اسلامی با عثمانی پیش از جنگ جهانی اول قابل مقایسه نیست، اما در هردوی این موارد اختلافات راهبردی اروپایی‌ها، امروزه آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها باهم، منجر به این شد که اتصال جغرافیایی از مسیرهای قبلی قابل حصول نباشد و برای تضعیف موقعیت کشوری که متحد جهان غرب نیست و به صرف قرار گرفتن در موقعیتی برتر از حیث ژئوپلتیکی می‌تواند تهدیدی برای غرب باشد، اروپایی‌ها دست به تغییر مسیرهای اتصالی جغرافیایی نیز خواهند زد. 

ضمن پذیرش این نکته که هیچ تضمینی برای تحقق این سه‌واقعیت جغرافیایی/ سیاسی وجود ندارد و این سه کریدور برای عملیاتی شدن و باقی ماندن مسیر سختی را در پیش دارند، باید قبول کرد که صرف مطرح شدن این موارد و اقدام کردن دولت‌های غربی و منطقه‌ای برای تحقق آن‌ها، تهدیدی بزرگ برای ایران خواهد بود؛ ایرانی که در فردای جمهوری اسلامی نیز از تهدیدات این تغییرات در امان نخواهد بود.

کافیست به حجم ترانزیت کامیون‌های باربری ایران از مسیر زنگزور نگاهی بیاندازیم. یا به حجم اشتغال کارگران ایرانی در مسیر خطوط انتقال انرژی به هند و شرق که می‌توانست با اندکی درایت در دیپلماسی منطقه‌ای امروز ایجاد شود و دست‌کم سیستان و بلوچستان را از این فقر افسارگسیخته‌ی حاکن در آن استان نجات دهد و مشاغل پرخطری مانند سوخت‌بری را از بین ببرد؛ سوخت‌بری که هم به‌ضرر منافع و منابع ملی و مردمی است و هم جان انسان‌های شریف آن منطقه را هدف گرفته. اگر به خطراتی که این دور زده شدن جغرافیایی و انزوای ترانزیتی در حوزه کالا و انرژی برای ایران ایجاد کرده نگاهی بیندازیم، نتیجه تلخ‌تر نیز خواهد شد. 

در نتیجه نمی‌توان یک مساله کلان مانند این تغییرات ایجاد شده در کریدورها و مسیرهای ترانزیتی را صرفا در سطح منطقه‌ای یا دیپلماسی بین دولت‌ها تحلیل کرد؛ بازوهای یک کشور که می‌تواند آن را از فلاکت نجات دهد و شرایط کلان را به نفع منافع ملی تغییر دهد، مردم و کارگران شاغل در حوزه‌هایی می‌باشند که در نتیجه‌ی این انزوای جغرافیایی، معیشت خود را از دست خواهند داد و دود آن سپس به چشم دیگر طبقات و اقشار مردمی نیز خواهد رفت. گرانی کالاهایی که تا پیش از این بدون هزینه گمرکی از زنگزور عبور می‌کردند و اکنون هزینه ترانزیت از خاک ناتو در مسیر ترامپ(زنگزور قبلی) بر آن اضافه شده، تنها یکی از تبعات این تغییرات است که مستقیما طبقات زحمتکش و کارگر ایران را هدف قرار داده.

تغییر موازنه در سیاست داخلی و افزایش توان سازماندهی و چانه‌زنی اقشار زحمتکش، تنها راهی است که می‌‌تواند سرعت این تغییرات را دست‌کم کمتر کند و در افق بزرگتر، حکومت را وادار به تغییر سیاست‌های ویرانگر خود کند که نتایج اقداماتش به وضعیت کنونی انجامیده. به‌علاوه، اهمیت دیگر این تاکید بر سازماندهی اقشار زحمتکش در آن است که در فردای جمهوری اسلامی نیز، از هم‌اکنون می‌توان متصور بود که گروه‌های حامی الیگارش‌های بزرگ اقتصادی و کارتل‌های مدافع بازار آزاد قد علم خواهند کرد و از راه گمرکی، هزینه‌های ترانزیتی و البته زد و بند با دوستان خود در سطح منطقه‌ای، همین تغییرات ژیوپلتیکی را ابزاری برای کسب منافع خود خواهند کرد و در لوای ” منافع ملی” اقدامات ضد طبقه کارگر خود را توجیه خواهند کرد؛ این سازماندهی مبتنی بر آگاهی جمعی طبقه کارگر است که منافع خود را می‌شناسد و برای تحقق آن در سطح کلان تلاش خواهد کرد. آنچه ما از منافع ملی میفهمیم، بیشینه‌سازی رفاه و آزادی عمل حداکثر طبقات زحمتکش و کارگران است که می‌دانیم با این تغییرات در سطح کریدورها و دیگر سیاست‌های مخرب منطقه‌ای، نتیجه‌اش تباهی و نابودی آن می‌باشد.

سلیمان میکده

حقیقت در جهان تک‌عاملی، بلوف می‌زاید 

استفاده‌ی از تکنولوژی و هوش مصنوعی در امور امنیتی و نظامی، بدون شک عاملی مهم در تعیین برتری هر کشوری است که در جنگ با دشمن خود، از آن استفاده می‌کند. اما این نگرش که تکنولوژی، به عنوان یک فن و ابزار تکنیکی، می‌تواند پیروزی را تسهیل کند و رسیدن به اهداف راهبردی را سرعت بخشد، چه تفاوتی با نگاهی دارد که تمامیت پیروزی یکی از طرفین در جنگ را به در اختیار داشتن این عنصر می‌دهد و به شکلی بازنمایی می‌کند که گویی تفوق تکنولوژیکی، مساوی است با پیروزی در جنگ و شکست قطعی طرف مقابل؟ 

در این یادداشت به‌اختصار، به نسبت میان پروپاگاندا و برتری تکنولوژیکی در مورد خاص جنگ ۱۲روزه ایران و اسرائیل می‌پردازیم؛ اینکه چگونه اسرائیل به عنوان یکی از طرفین جنگ که قدرت تکنولوژیکی بالاتری از ایران دارد، تمام عوامل پیروزی‌اش به این قدرت فناورانه و تکنولوژیکی‌اش خلاصه می‌شود و دست آخر، این عامل ابزارگونه‌ی پیروزی، به تمامیت علت پیروزی در جنگی تعریف می‌شود که سرشت اجتماعی آن نادیده گرفته شده. به زبانی دیگر، چگونه این حقیقت که تکنولوژی به پیروزی در جنگ کمک می‌کند، عاملی دروغین در جهت پنهان کردن حقیقتی بزرگتر می‌شود؛ حقیقتی که با تحلیل تک‌عاملی تفوق تکنولوژیکی، همخوانی ندارد.

بامداد جمعه ۲۳ خرداد از یاد نمی‌رود. قرار بود دو روز بعد مذاکرات ادامه پیدا کند اما چنین نشد. بلوف‌های ترامپ مبنی بر اینکه روز یکشنبه دور بعدی مذاکره را خواهیم داشت اما با حمله “غافلگیرکننده” اسرائیلی‌ها همراه شد. به‌علاوه سخنان سخنگوی رئیس ستاد ارتش اسرائیل، تنها یک روز قبل از آغاز آتش‌بس، مبنی بر اینکه باید خود را برای نبردی طولانی مدت آغاز کنیم، نمونه‌ای دیگر از بلوف زدن در نبرد پینگ‌پنگی بین دو طرف درگیر است که نبردشان در سطوح مختلف، سیاسی و نظامی در جریان است. اما مگر جز این است که سخنگوی رئیس ستاد ارتش اسرائیل حقیقت را گفته بود؟ مگر همین امروز و بعد از آتش‌بس نیز طرفین صحبت از ضرورت آمادگی برای آغاز دور جدید درگیری نمی‌کنند؟ یا مگر اصل سخنان ترامپ مبنی بر از سر گیری مذاکرات و آغاز دور جدیدی از گفت‌وگوی دیپلماتیک بین طرفین، اشتباه بوده؟ مگر جز این است که همین الان نیز صحبت از امکان آغاز مجدد مذاکرات است؟ 

در اینجا گویی امرواقع در جهان ممکنات، خود، ابزاری در جهت پنهان کردن حقیقت است؛ حقیقتی بزرگتر که در پلکان تنش یک نبرد پینگ‌پنگی، باید پنهان بماند.

صدا و سیمای جمهوری اسلامی در مصاحبه‌ای با خانواده سردار حاجی‌زاده، فاش کرد که مساله لو رفتن سردارشان نه ردیابی از طریق واتس‌آپ بوده و نه ردیابی تلفن همراه؛ چراکه به گفته دخترش، حاجی‌زاده تلفن همراه هوشمند و یا واتس‌آپ نداشته که بخواهد بر این اساس لو رفته باشد. همزمان رئیس سازمان پدافند غیرعامل، استفاده از واتس‌آپ و ردیابی تلفن همراه را عامل اصلی لو رفتن مکان فرماندهان نظامی رده بالا اعلام کرده؛ همانگونه که عامل ترور اسماعیل هنیه نیز همین مورد اعلام شده بود. در اینجا نیز بازی پنهانی با حقیقت صورت گرفته؛ اصل امکان ردیابی از طریق نرم‌افزارهای اجتماعی یا تلفن‌های همراه هوشمند، امر اشتباهی نیست. در واقع کاملا محتمل است که با پیشرفت‌های صورت گرفته در هوش مصنوعی، عملا این اتفاق به راحتی قابل پیش‌بینی باشد اما در این مورد خاص، بیان مکرر این مساله، عاملی است برای گمراه کردن؛ گمراه کردن اینکه عامل اصلی لو رفتن فرماندهان نظامی چه بوده و چرا آنها همزمان در مکان‌های خودشان به قتل رسیدند؛ چراکه برای پاسخ به این پرسش باید عواملی مانند نفوذ در رده‌های بالا، فساد سیستماتیک، حکمرانی موازی موساد در ساختار سپاه و… را نیز مدنظر قرار داد که البته خوشایند هسته سخت قدرت، یالااقل بخشی از آن، نخواهد بود. باری دیگر، امر واقع در خدمت پنهان کردن حقیقت به کار رفته‌.گویی حقیقت همواره ظهور خود را به تاخیر می اندازد.

در زمینه ترور افراد رده بالای امنیتی و نظامی، همیشه هدف قرار دادن جانشین یک فرمانده از کشتن خود آن فرمانده سختتر است. دلیل این امر نیز ساده است؛ جانشین، از موارد مشکوکی که پیش از آن مورد توجه نبوده به دور خواهد بود و همچنین استتار مخفیگاه‌های آن نیز قوی‌تر خواهد بود. علی شادمانی، جانشین غلامعلی رشید، تنها ۴روز توانست در سمت فرماندهی قرارگاه خاتم‌الانبیا قرار باقی بماند. اسرائیل با ترور وی نشان داد که ماجرای نفوذش در دستگاه نظامی و امنیتی ایران، به یک شبکه‌ی تصمیم‌ساز می‌رسد و تنها وجود یک جاسوس و یا خریدن افراد با انگیزه‌های مالی و… نمی‌تواند توضیح‌دهنده نوع نفوذ اسرائیل باشد. اینکه در کنار یک فرمانده، در مدت‌ زمانی کوتاه بتوان به فرد بعدی نیز دسترسی پیدا کرد نشان‌دهنده وجود این شبکه تصمیم‌ساز است. 

در این زمینه نیز توجیه‌گران بلافاصله دست به کار شدند‌؛ از ذکر این نکته که شادمانی روزی در یک محل اهدای خون، DNA او در دسترس قرار گرفته و سپس با هک کردن دوربین‌های شهری توانستند چهره‌ی اسکن شده‌ی او را به تمامی دوربین‌ها بدهند و از این طریق او را پیدا کردند، تنها می‌توان یک نتیجه گرفت و آن هم پنهان کردن علت اصلی است. مجدد و مانند ۲ مثال قبلی، نمی‌توان منکر اثربخشی این کاربرد از هوش مصنوعی شد و ادعا کرد که نمی‌توان چهره‌ی اسکن شده یک فرد را به دوربین‌های شهری داد تا رهگیری شود؛ اما پرسش‌های اصلی‌ای باقی می‌مانند که این تحلیل قاصر از پاسخ به آن‌هاست: اینکه مگر چهره شادمانی برای اسکن کردن نیاز به DNA او داشت؟ چهره‌ی او که فردی علنی بود، برای اسکنش نیاز به آزمایش خونش نبود! همچنین او ۴روز بدون هیچ موبایلی بود و هیچ دستگاه الکترونیکی‌ای به او نزدیک نبود؛ چقدر احتمال دارد او از کنار یکی از دوربین‌های شهری رد شده باشد و در لحظه گزارش آن به جاسوس‌های موساد داده شود و مطابقت چهره با فرد مدنظر داده شود؟ و پرسش‌های مهم دیگری که همگی از تمایل مدافعین بزرگ‌نمایی قدرت هوش مصنوعی به پنهان کردن علت اصلی ماجرا، یعنی وجود شبکه نفوذ متشکل از افراد فیزیکی، آب می‌خورد. 

در این مثال نیز حقیقت یک موضوع، امکان رهگیری فرد از طریق هک دوربین‌های شهری،به خدمت قلب واقعیت واقعا موجود، نفوذ و ترور از طریق شبکه جاسوسان فیزیکی در رده بالا، درآمده است. 

چه نتیجه‌ای از این موارد می‌توان گرفت؟ چرا استفاده ابزاری از حقیقت برای قلب واقعیت اهمیت دارد؟ 

بدون تردید، دانستن حقیقت اهمیتی حیاتی دارد. حقیقت به وسعت بخشیدن به سطح آگاهی ما از پدیده‌های مختلف کمک می‌کند. بدون دانستن حقیقت، در عمل ما آگاهی‌ای از پدیده‌های پیرامونمان نیز نخواهیم داشت و تنها به تحلیل‌های توصیفی و سطحی بسنده می‌کنیم. اما همانگونه که ما به اهمیت حقیقت پی برده‌ایم، بدون شک سیاسیون و افراد رده بالای امنیتی و نظامی هم از اهمیت آن باخبر هستند. حال چه می‌شود اگر حقیقت، که در درستی و صحیح بودنش هیچ شکی نیست، به خدمت نیتی منفی و گمراه‌کننده دربیاید؟ به زبان ساده‌تر، چه می‌شود اگر حقیقت با نمایان کردن خودش، مخاطب را مرعوب خود سازد؟ مخاطب با شنیدن اینکه هوش مصنوعی پیشرفت کرده، امکان رهگیری افراد به طرق پیشرفته وجود دارد، گوشی همراه می‌تواند بدافزار جاسوسی باشد و… مرعوب برتری تکنولوژیک دشمن می‌شود و حال که خود را بی‌دفاع و تسلیم در برابر این برتری می‌بیند، ذهنش آماده است تا نتیجه گمراه‌کننده نهایی را بپذیرد و علت اصلی خود را پنهان نگه‌دارد و به طرز پارادوکس‌گونه‌ای، حقیقت اصلی، به وسیله حقایق فرعی، مخفی بماند و واقعیت، آنگونه که واقعا وجود داشته، از نظرها پنهان کند!

جنگ و پیروزی در آن، ذاتا سرشتی اجتماعی دارد. برای تحلیل چیستی و ماهیت یک جنگ، اگر تنها به لحظه شلیک شدن گلوله از ماشه خلاصه شود، پاسخ‌های بسیاری از پرسش‌ها را نمی‌توان یافت. ذی‌النفعان برای آنکه حواس‌ها را از تمامیت علت‌های دخیل در پیروزی یا شکست در یک جنگ را پرت کنند، به یک عامل فنی و تکنیکی، کاربرد هوش مصنوعی و…، اصالت ذاتی می‌دهند و در نتیجه‌ی آن، هم طرف پیروز خود را شکست‌ناپذیر و ماورایی نشان می‌دهد و هم مسئولان امنیتی طرف شکست خورده، کوتاهی‌های خود را توجیه می‌کنند و به‌جای یافتن عامل نفوذی، عاملی بیرونی به اسم تکنولوژی را علت شکست معرفی می کنند؛ معامله ای برد-برد برای دو طرف!

در تحلیل‌ها باید به این مساله توجه کرد؛ مسائل امنیتی و نظامی به‌قدری پیچیده هستند که انواع حربه‌های تئوریک و انواع مجادلات مختلف دست به دست هم می‌دهند که حقیقت پنهان بماند. در اینجاست که روان آدمی خود را خسته و تسلیم در برابر کشف حقیقت می‌بیند و تصمیم می‌گیرد به‌کلی از تحلیل واقعیت دست بشورد! در هنگامه‌ای که حقیقت نیز بلوف بیافریند و واقعیت قلب‌گونه به خورد مخاطب داده شود، دیگر به هیچ چیز نمی‌توان اعتماد کرد؛ تنها راه نجات اما آگاهی از این فرایند پیچیده است.

این آگاهی به ما کمک می‌کند که به‌جای تکیه بر این قلب‌شدگی واقعیت، هر عامل را در جای درست خود جایابی کنیم؛ عامل فنی و کاتالیزور در پیروزی، در جای ابزاری خود بنشیند؛ جایی در کنار دیگر عوامل موثر در پیروزی یا شکست در یک جنگ. همچنین آگاهی از این فرایند کمک می‌کند تا سرشت اجتماعی جنگ را از یاد نبریم و در تله‌ی تک‌عاملی برای تحلیل جنگ‌ها گیر نکنیم؛ تمامیت یک جنگ، فراتر از یک یا دو عامل است. به‌علاوه، این نکته را به یادمان می‌آورد که طرف پیروز، شکست‌ناپذیر نیست؛ او توانسته سطح تکنولوژیکی خود را بالاتر ببرد و از درزها و حفره‌های اطلاعاتی دشمنش استفاده کند تا با ایجاد انگیزه‌های قدرتمند، جاسوسان را مجاب کند تا با تکیه بر انگیزه‌های مالی، معنوی، انتقام‌گیری، دست‌یابی به موقعیت برتر، احساس موثر بودن و هر انگیزه موثر دیگری، به او کمک کنند؛ سرشت پیچیده امور نظامی و امنیتی این را به ما می‌گوید و نهایتا ما را به این نقطه می‌رساند که تکنولوژی یا هوش مصنوعی، پاسخی قانع‌کننده برای علت پیروزی یا شکست اسرائیل یا ایران را به ما نمی‌دهد؛ برعکس ما در بستری از تمامیت این عوامل و در حیات اجتماعی سوژه‌های انسانی، در دنیای انگیزه‌ها و و تمایلات بشری، و در جایی در دنیای پیچیده‌ی جنگ‌ها، باید به دنبال علل و عوامل موثر و تعیین کننده باشیم .

تزهایی درباره زیست اجتماعی در جنگ به قلم احکامی

در این یادداشت کوتاه نگاهی می‌اندازیم به آنچه در طول جنگ ۱۲روزه بر مردمان ایران گذشت؛ با ذکر این نکته که تمرکزمان بر ابعاد اجتماعی و سیاسی جنگ ویرانگر میان دو کشور تاثیرگذار در خاورمیانه است. پرداختن به مسائل تاکتیکی، راهبردی، امنیتی و نظامی این جنگ اما موضوعاتی می‌باشد که از حوصله‌ی این یادداشت خارج است و در جایی دیگر به آن خواهیم پرداخت.

۱. در سطح دولتمردان جمهوری اسلامی، به‌نظر می‌رسد آن‌ها در شب نخست حملات با غافلگیری بزرگی روبرو شدند. از قالیباف تا لاریجانی و از پزشکیان تا اژه‌ای، همگی اعتراف کردند که انتظار این “نوع” حملات را نداشتند. البته این اعتراف نیز به همان سبک همیشگی سیاسیون جمهوری اسلامی، با لکنت زبان، گفتند اگرچه می‌دانستند که اسرائیلی‌ها حمله خواهند کرد، اما فکر نمی‌کردند به این “شکل” دست به حمله بزنند. واقعیت اما این است که آن‌ها غافلگیر شدند؛ کافیست به تحلیل تحلیلگران نزدیک به حکومت نگاهی ‌اندازید تا متوجه شوید که در روزها و هفته‌های منتهی به جنگ ۱۲ روزه، چطور از “ناممکن” بودن حمله‌ی اسرائیل سخن می‌گفتند. به‌علاوه عدم اختفای سران ارشد نظامی کشور در روزهایی که تنش به اوج خود نزدیک می‌شد نیز گواه دیگری از این غافلگیری است.

۲. سران حکومت مطابق همیشه اقدام به دستاورد سازی کردند؛ درواقع آن‌ها با جا انداختن اهدافی جعلی به عنوان اهداف اصلی حمله اسرائیل، توانستند خود را پیروز جنگ نشان دهند. اینکه «اسرائیل در ۱۲ روز به دنبال تغییر رژیم بود»، به‌قدری مضحک است که برخی از همین تحلیلگران نزدیک به حکومت، در برنامه اینترنتی میدان، اعتراف کردند که سقوط رژیم از ابتدا هم قرار نبود در ۱۲ روز محقق شود که اکنون عدم تحققش یک پیروزی باشد. اسرائیل از ابتدا اهداف اصلی خود را به سه دسته تقسیم کرده بود: نابودی برنامه هسته‌ای، تضعیف حداکثری برنامه موشکی و کنترل هوایی بر حریم هوایی ایران و به‌ویژه پایتخت کشور. از همان ابتدا نتانیاهو و دیگر سران رژیم صهیونیستی، اعلام کردند که سقوط جمهوری اسلامی می‌تواند از اهداف فرعی این اقدامات نظامی باشد اما تغییر رژیم یک پروسه است که یک شبه محقق نمی‌شود. حتی در مورد رژیم بشار اسد هم می‌توان ثابت کرد که سقوط آن، نتیجه چند سال مانور هوایی اسرائیل بر فراز این کشور و تضعیف توان دفاعی آن بود و نه چند روز حمله‌ی نیروهای جولانی. حکومت اما به این دستاوردسازی نیاز دارد تا بتواند مساله‌ی اجماع و همبستگی ملی را جعل کند تا با اتکای به آن، به‌نوعی راهی برای فرار از این تنگنا پیدا کند. دیگر اینکه اقتدار از دست‌رفته را اگر بتواند بازسازی کند و سوم اینکه با تکیه بر ادعای استکبارستیزی در مقابله با حملات مشترک امپریالیستی _ صهیونیستی پایان یافتن این دورِ جنگ و اعلام آتش‌بس را به‌عنوان دستاوردی قدرتمندانه برای نیروهایی از نیابتی‌ها و محور مقاومتی‌ها بنماید. در واقع از این بابت نیز اقتدار متکی بر جعل هویت ضدامپریالیستی را اگر بتواند احیا کند.

۳. تحلیلگران اقتصادی مدافع بازار آزاد که در هر شرایطی به دنبال کسب منافع خود و صدور تاییدیه به برنامه‌های خودشان هستند، بلافاصله آتشباری رسانه‌ای خود را شروع کردند. عطا بهرامی، از چهره‌های شاخص مدافع آزادسازی قیمت‌ها و حذف ارز ترجیحی برای کالاهای اساسی، در اظهار نظری عجیب و با تلفیق گفتمان امنیت‌محور با اقتصاد بازار، اعلام کرد که با توجه به افزایش وزنه همبستگی اجتماعی اکنون بهترین فرصت برای اقناع مردم در جهت گران‌سازی قیمت بنزین است. او با این استدلال که با این افزایش قیمت جلوی قاچاق گرفته می‌شود و با جلوگیری از قاچاق، بسیاری از اقدامات مخرب امنیت ملی مانند قاچاق قطعات مربوط به ساخت پهباد و… نیز جلوگیری خواهد شد، و همچنین با استناد به اینکه اکنون مردم آماده‌ی جانفشانی و فداکاری برای “ایران” هستند، باید قیمت بنزین را گران کرد؛ چراکه با توجه به این شرایط دیگر مخاطرات آبان ۹۸ هم تکرار نخواهد شد و به گفته آقای بهرامی «کاری خواهیم کرد که جهان انگشت به دهان بماند… همه در زمان جنگ و پساجنگ رو به اقتصاد کوپنی می‌آورند اما ما مسیری متفاوت را طی می‌کنیم و “مردم” از این مساله سود می‌برند». این کلیدواژه‌ها نشان می‌دهد تحلیلگران نزدیک به بدنه حکمرانی کشور، چه خواب‌های آشفته‌ای برای فضای پساجنگی در ایران دیده‌اند!

۴. سعید لیلاز در برنامه‌ای گفت‌وگو محور اعلام کرد: «ما با آزادسازی قیمت‌ها و حذف یارانه‌ها و اینجور دولتی‌بازی‌ها، ناترازی نان را جلویش را گرفتیم… کلی تن آرد دیگه هدر نرفت و با کم شدن مصرف غیرمعقول نان، خب ناترازی این حوزه کم شد. تو سوخت و بقیه مواردم باید همین کارو کرد…» آقای لیلاز این اظهارات را نزدیک ۱۰ روز بعد از اعلام آتش‌بس بیان کرده است. نکته جالب توجه اما آنجاست که ایشان نگفتند آنچه اسمش را “جلوگیری از هدر رفتن مصرف غیرمعقول نان” می‌نامند، در واقع نانی بوده که دیگر در سفره طبقات پایین و کارگران وجود ندارد. در عرصه‌ای که جنگ به حد کافی ضرباتی جبران‌ناپذیر به تمامی عرصه ‎های زندگی مردم وارد کرده، این شبیخون به طبقه کارگر و زحمت‌کشان و افتخارِ به آن، وقاحتی است که تنها از حلقه مدافعان بازار آزاد برمی‌آید.

این مساله نشان می‌دهد ابعاد اقتصادی ویرانگر این جنگ، چگونه در سایه‌ی فضای امنیتی ایجاد شده، می‌تواند از حوزه نان به “دیگر حوزه‌ها” که مدنظر آقای لیلاز است تسری پیدا کند. به‌نظر می‌رسد جمهوری اسلامی جنگ را نعمتی در جهت اجرای سیاست‌های مخرب اقتصادی خود می‌داند و به موازات جنگ نظامی، جنگی اقتصادی و اجتماعی را علیه کارگران و فرودستان آغاز کرده است.

. 5نشست مونیخ و گردهمایی سلطنت‌طلبان که گِرد رضا پهلوی جمع شده بودند، جریانات وابسته به بازار آزاد و الیگارش‌های اقتصادی رانت‌بگیر که پیرامون اشخاصی مانند حسن روحانی و جواد ظریف گرد هم آمده‌اند، نفوذی‌های موساد در داخل سپاه و نیروهای نظامی کشور که عملا ابتکار عمل در میدان‌ها را در دست گرفته‌اند و نهایتا هسته سخت فعلی حاکم بر ایران که به دور از هیاهوهای رسانه‌های جو زده خارج نشین، با تکیه بر گزمه‌های سرکوبگرشان کماکان قدرت را در دست دارند، همه و همه در برابر زحمتکشان قد علم کرده‌اند. مدافعین بازار آزاد به راحتی از گرانی قیمت اقلام اساسی و سوخت در شرایط جنگی صحبت می‌کنند، جواد ظریف با وقاحتی کم‌نظیر از بی‌تاثیر بودن خطر فعال شدن مکانیسم ماشه حرف می‌زند و ادعا می‌کند: «حالا فعال هم شد که شد… فرض کنید برجامی نبوده…»، یاران رضا پهلوی در برنامه‌ی پر طمطراق “پروژه شکوفایی ایران، بخش اقتصاد” به صراحت برنامه‌ای جز به مسلخ کشاندن طبقه کارگر و اجرای پرسرعت سیاست‌های نزدیک به حلقه نیاوران و اصلاح‌طلبان حاکم بر ایران ندارند و جریان حاکم نیز به چیزی جز بقای ننگین خود فکر نمی‌کند. در برابر همه‌ی این‌ها، جنگی واقعی و موشک‌بارانی واقعی و بمبارانی واقعی که مرگ واقعی جان‌های عزیز را برایمان به همراه داشت نیز قد علم کرده، چه می‌شود کرد؟

۶. همای سعادت «بحران» را دیگران پَر دادند تا خیز بردارد و بر شانه‌ی خلق های خاورمیانه نشیند اما از طیرانش مرگ بر سر توده‌ی کار و زحمت بارید. وضعیت بحران در فقدان سازمان‌دهی و آگاهی طبقاتی چنین است. تا زمانی که طبقه‌ی کارگر به اعتبار سازمان‌دهی‌اش فاعلیت نیابد و سوژه نشود، ابژه‌ی محض جنون بورژوایی و خونین «حل بحران» خواهد بود.

فقدان سازمان و سازمان‌دهی در میان چپ انقلابی، با انعکاس در موضع‌گیری‌های غیرپرولتری و شوونیستی نیروهای چپ به سرعت آشکار شد. اویی که ظهرِ جمعه انقلابی بوده است، صبحِ شنبه ناگهان سرباز وطن می‌شود. شما می‌توانید در عرض چند هفته، بارها تاکتیکِ خود را تغییر دهید. اما آن که در عرض یک شب استراتژی‌اش دگرگون می‌شود، نامش فرصت‌طلب است. البته ارتباط فرصت‌طلبی با خصلت‌های شخصی، امری مطلقا فرعی است. نقد فرصت طلبی اگر بخواهد به عمل راه یابد، باید خود را به سازمان‌دهی گره بزند. آن که داعیه‌ی مبارزه با اسرائیل را دارد احیانا نباید به دنبال میانجی مناسب برای این مبارزه باشد؟ آیا میانجی چپ انقلابی برای مبارزه‌ی با صهیونیسم می‌تواند سپاه پاسداران باشد؟ آیا کیفیت میانجی، مازادی در هدف ندارد؟

زمانی که دوگانه‌های انتزاعی و ایدئولوژیک «وطن و دشمن» به عنوان واقعیت‌های بدیهی به ما تحمیل می‌شوند، وظیفه‌ی عاجل ما مبارزه با این فرانمودها و ساختن بدیل است.

۷. شاید بتوان نشانگان پر رنگی از همبستگی و اتحاد مردم با یکدیگر در زمان جنگ را مشاهده کرد. مثال‌ها در این زمینه پرشمار هستند؛ از اعطای نان و آب و داروی رایگان تا محل اسکان برای اقامت در شهر‌های پذیرای مهمان. اما واقعیت این است که در جنگ با قدرتمندترین ارتش خاورمیانه، که از حمایت ابرقدرت اتمی برخوردار‌ است و همزمان تا کنون در چند‌ جبهه نیز به پیروزی‌های متعددی دست پیدا کرده، این شکل از هبستگی‌های جمعی، آن‌ هم بدون ایجاد تشکیلات و سازماندهی اصولی جمعی و آن هم تنها در ۱۲ روز، ملاک مناسبی برای ایستادگی در برابر این قدرت تهاجمی و فاشیستی نیست.

اهمیت ساخت تشکیلات در این لحظات خود را نشان می‌دهد. شلیک گلوله و آغاز جنگ، مانند روز امتحان است؛ اینکه به چه میزان در طول سال خود را آماده‌ی روز امتحان کرده باشیم اصل است؛ نه صرف اقدامات واکنشی در لحظه بحران. مساله زیر سوال بردن اهمیت این تلاش‌ها نیست که اگر نبود همین همبستگی‌ها، در سایه‌ی این حکومت فشل، وضع می‌توانست به مراتب بدتر هم بشود. اما باید از این جنگ درس بگیریم. باید متوجه شده باشیم که اگر از همین اکنون دست به سازماندهی خُرد و جمعی در سطح محلات، کارخانه‌ها، محیط‌های کاری خودمان و… نزنیم، در شبیخون بعدی ضربه‌ای به مراتب سخت‌تر خواهیم خورد. از یاد نبریم که سران ارشد جمهوری اسلامی در شب آغاز حملات تنها از جانب موساد و بازوی اجرایی آن در ارتش اسرائیل غافلگیر شدند؛ اما غافلگیری بعدی، هم از سمت دشمن خارجی فاشیستی منطقه خواهد بود و هم از جانب تحلیلگران نئولیبرال که نظرات تعدادی از آن‌ها را بعنوان مشت نمونه خروار بیان کردیم. تنها سازماندهی جمعی است که می‌تواند سد دفاعی در برابر این تهاجم بسازد و ابتکار عمل را در دست بگیرد.

۸. در دورانی که چپ همچنان درگیر پراکندگی و اختلافات ناشی از دگماتیسم و سکتاریسم است و در عمل از میدان رقابت سیاسی آینده ایران، تا به اینجا البته، حذف شده، چه علاجی باید یافت؟ جز دیدن واقعیت و قدم گذاشتن در راه سازماندهی، ایجاد سازمان های کارگری و سازمان های توده ای از اقشار زحمت‌کش و ساخت قدرت هژمونیک چاره ای نداریم.

باید این مسیر را بدل به واقعیت هستی‌ خود کنیم… در غیر این صورت سرنوشتی جز پاک شدن از صفحه تاریخ نخواهیم داشت؛ تاریخی که گویی قرار است آینده‌ی آن را جنگ تحت‌الشعاع قرار دهد و ما خموشانه و نشسته در کنج عزلت خودمان نیز اگر از همین حالا دست به اقدامی مشترک و جمعی نزنیم، فرصت را برای همیشه از دست خواهیم داد.

جنگ‌ عرصه‌ی بی‌رحمی‌هاست و آغاز و غایت آن بر حذف بنا شده‌است؛ عده‌ای به شکل فیزیکی و جریانات و تفکراتی نیز به شکل ریشه‌ای امکان تولد عینی خودشان را، دست‌کم در آینده کوتاه و میان مدت، از دست خواهند داد. تا به اینجای کار، متاسفانه چپ جزو همین گروه محذوفین به حساب می‌آید، اگر دست به تغییر سرنوشت خود نزند. هشدار! چاره‌ای جز اتحاد عمل همه‌ی نیروهای چپ و ترقیخواه وجود ندارد.

احکامی

چپِ خاموش نگران است از قافله‌ی عبور کرده جا نماند

این مختصر یادداشت، نقدی است بر بی‌عملی مفرط چپ‌. بی‌عملی تنها به معنای عدم بروز کنش جمعی یا فردی در میدان نبرد نیست؛ کار پژوهشی و‌… را نیز در بر می‌گیرد.

حداقل دستمزد در تاریکخانه‌ی تولید استثمار به تصویب می‌رسد، بندر رجایی در آتش می‌سوزد و خاکسترش کماکان نقش بر زمین است، قیمت‌ کالاهای اساسی را با ثانیه‌شمار باید محاسبه کرد، خواب‌های آشفته‌ای برای گرانی و حذف ارز ترجیحی بازمانده‌های کالاهای اساسی دیده شده، ذخایر سدهای کشور به سطح هشدار رسیده، اقلیم ایران به نفس افتاده و در سطح منطقه هم که فلسطین از معادلات میدانی خاورمیانه در حال حذف شدن است و در این میان چپ چه می‌کند؟ به یقه‌گیری تجمعی کوچک و کم‌اهمیت در روبه‌روی دانشگاه تهران بسنده می‌کند و چند روزی با آن سرگرم است تا موضوع حاشیه‌ای دیگری زنده شود تا آن را از گور بیرون بیاورد، بزک کند و نهایتا به عنوان مطالبه‌ی چپ مترقی و پیشرو به خورد مخاطبش بدهد‌.
اینکه آن تجمع را محور مقاومتی‌ها ترتیب دادند، تا چه اندازه سخن‌هایشان به دور از میدان واقعیت است، با چراغ سبز نهادهای امنیتی بوده و… در جای خود؛ اما سوال اصلی این است چرا چپ در این موارد تنها از گور خود بیرون می‌آید؟ و پرسش مهم‌تر اینکه چرا حتی در این موارد هم به نقطه کانونی اشاره نمی‌کند؟ نمی‌گوید همین چپ مترقی چرا تا به این اندازه خلا باقی گذاشته که دیگران بر آرمان‌هایش سوار می‌شوند؟
تماما مساله سرکوب مطرح است؟ در این صورت دیگر یکبار برای همیشه اعلام شود در وضعیت استیلا هستیم و هیچ کاری نمی‌شود کرد؛ اما اگر غیر از این است، به خودمان بیاییم… کمی سر از برف بیرون آوریم و ماهیت واکنشی خود را به کنشگری فعال تغییر دهیم.
در این چند خط، قصد نداشتم که خطی برای مبارزه پیشروی جنبش ترسیم کنم یا چیزی شبیه به این که اصلا در این قامت‌ها نیستم.. تنها روی سخنم با خودمان بود تا شاید از این طریق چیزی را نشان دهم که به علت تکرار هرروزه‌اش و عریان بودنش، دیگر به چشم نمی‌آید.. گاه واقعیت هرروزه و پیش چشم را باید مجدد به جلوی چشم آورد و احضارش کرد تا قابل مشاهده شود.

طرح آمریکا برای کنترل سراسری هوش مصنوعی
HENRY FARREL
JANUARY 15, 2025
PROGRAMMABLE MUTTER
مترجم: قطاع الطریق

دولت بایدن در روزهای پایانی خود طرحی فوقالعاده جاهطلبانه و گسترده را دنبال
میکند تا از طریق کنترل تمامرساناها و نیمهرساناها، هوش مصنوعی جهانی را تحت
1 سلطه خود درآورد. بهترین شرحی که تاکنون دیدهام، مقالهای از هاکینز و لنارد
است که
چند روز پیش از رونمایی طرح اولیه منتشر شده است. پیشنویس طرح نیز اینجا در
دسترس است هشدار: حاوی اصطالحات حقوقی پیچیده در حوزه کنترل صادرات
ایده اصلی کنترل صادرات، محدود کردن فروش و استفاده از هوش مصنوعی برای
دستیابی به دو هدف سیاسی ایاالت متحده است:
اشتیاق آمریکا به محافظت از پیشرفتهترین هوش مصنوعی در برابر چین، که از
بهکارگیری این فناوری قدرتمند و تضعیف امنیت خود نگران است. و تمایل آمریکا به
فراهم کردن دسترسی پایدار به نیمهرساناها و هوش مصنوعی برای اکثریت کشورها،
بهمنظور کاهش نارضایتی ابرشرکتهای آمریکایی هوش مصنوعی که نمیخواهند
بازارهای صادراتی خود را از دست بدهند.
متعاقبا این برنامه پیچیده شامل کنترل دسترسی به نیمهرساناهایی است که برای آموزش
مدلهای پیشرفته هوش مصنوعی بهکار میروند، به عالوه کنترل بر وزن
های این مدلها. این طرح دسترسی چین و برخی کشورهای دیگر که لنارد و هاکینز آنها را
کشورهای درجه سه مینامند اصطالحی که در متن اصلی فنیتر و مبهمتر است
را بهشدت محدود میکند. در مقابل، دسترسی آزادانهتر با کنترلهای کمتر به کشورهای
درجه اول مانند متحدان کلیدی چون نروژ و ایرلند میدهد. همچنین، محدوده
میانی وسیعی شامل برخی متحدان قدیمی ایاالت متحده وجود دارد که تحت شرایط
خاصی به نیمهرساناهای آمریکایی دسترسی بهدست میآورند. این طرح، رویکردی را
که تالش میکند کشورهایی مثل عربستان سعودی و امارات را به همکاری وادار کند
بهگونهای که در ازای دسترسی به نیمهرساناها، مراکز داده خود را از فناوریهای
چینی جدا کنند به کل جهان گسترش میدهد. به گفته هاکینز و لنارد:
اکثریت قاطع جهان با محدودیتهایی بر کل توان رایانهای که میتواند به یک کشور
ارسال شود، مواجه میشوند. کشورهای درجه دو با پذیرش الزامات امنیتی ایاالت متحده
و استانداردهای حقوق بشری، قادر خواهند بود از محدودیتهای ملی عبور کرده و
محدودیتهای باالتر چشمگیر خود را دریافت کنند. این نوع تخصیص — که کاربر
3 معتمد معتبر
نامیده میشود — قصد دارد مجموعهای از نهادهای معتمد را ایجاد کند
که هوش مصنوعی را در محیطهایی امن در سراسر جهان منتشر کنند و بهکار گیرند.
کشورهای درجه اول میتوانند آزادانه از توان رایانهای استفاده کنند و شرکتهای مستقر
در آنها میتوانند برای دریافت مجوز عمومی ایاالت متحده جهت ارسال تراشهها به
مراکز داده در اکثر نقاط جهان اقدام کنند. تخمین زده میشود که بیش از یکچهارم توان
کل رایانهای خارج از کشورهای درجه اول و بیش از ۷٪ در هیچیک از کشورهای
درجه دوم قرار نگرفته است. اهالی نظر میگویند شرکتهای آمریکایی که برای
مجوزهای کاربر معتمد معتبر اقدام میکنند، باید حداقل نیمی از توان رایانهای خود را
در خاک آمریکا حفظ کنند
جمله آخر کلیدی است: این طرح پیچیده بهدنبال تحکیم قدرت فناوری اطالعات ایاالت
متحده در بلندمدت است. اما آیا این طرح موفق خواهد شد؟
موفقیت آن به پنج شرط وابسته است: دو شرط مرتبط با فناوری و سه شرط مرتبط با
سیاست. این شروط عبارتند از
شرط موازنه
مهمترین پیشفرض این سیاست، صحت »نظریه موازنه« است که بیان میکند: هرچه
توان محاسباتی بیشتری برای آموزش هوش مصنوعی بهکار رود، نتیجه قدرتمندتر
خواهد بود. و ثانیا دسترسی به پیشرفتهترین نیمهرساناهای پردازشگر ضرورت توسعه
نسخههای پیشرفتهتر هوش مصنوعی است.
4 اگر این نظریه درست باشد، ایاالت متحده برگ برندهای دارد. شرکتهایی مانند انویدیا
و AMD که در آمریکا مستقرند و به طراحی نیمهرساناهای پیشرفته برای آموزش هوش
مصنوعی میپردازند بر رقبای خود پیشتازند. چین و دیگر رقبا چنین تولیدکنندگانی ندارند
و به تراشههای ضعیفتر یا مجاز از سوی آمریکا وابستهاند.
در صورت تحقق این شرط، آمریکا میتواند گلوگاهی در اختیار داشته باشد که به آن
امکان دهد دنیای هوش مصنوعی را شکل دهد، به متحدان دسترسی گزینشی بدهد و
دسترسی را از رقبا سلب کند. اما شواهدی وجود دارد که رابطه میان تراشهها و قدرت هوش مصنوعی پیچیده تر از اینهاست. برای مثال، شرکت چینی دیپسیک
بدون دسترسی به پیشرفتهترین نیمهرساناها، نسخهای پیشگام از هوش مصنوعی
را توسعه داده که با شاخصهای کمتر، نتایجی مشابه مدلهای آمریکایی داشته است. اگر
این ادعا درست باشد، نیمهرساناها کمتر از آنچه آمریکا انتظار دارد، تعیینکننده خواهند
بود. باور رایج میان اعضای امنیت ملی آمریکا و سیلیکونولی این است که ما در آستانه
»هوش مصنوعی جامع« هستیم — لحظهای که جهشی عظیم در تواناییهای هوش
مصنوعی رخ میدهد و سیستمی خودتقویتگر ایجاد میکند که هوش مصنوعیهای
قویتر، خودشان مدلهای قویتری میسازند. این فرضیه میگوید برتری کوتاهمدت در
چند سال آینده میتواند به برتری استراتژیک بلندمدت منجر شود.
»تا سال ،۲۰۲۷ هوش مصنوعیهای پرورش یافته در آزمایشگاههای پیشگام احتماالً
از برندگان نوبل در اکثر رشتههای علمی باهوشتر خواهند بود و قادر به انجام وظایف
پیچیدهای مانند طراحی سالح یا درمان بیماریهایی خواهند بود که ماهها یا سالها از
افراد زمان میگرفت. کشوری از نوابغ محصور در مراکز داده را متصور شوید…
کشورهایی که ابتدا این سیستمها را بسازند برتریای استراتژیک خودٰ در توسعه دست
پیدا خواهند کرد. آتی دول کابینه ت ترامپ میتواند قدمهایی برای اطمینان خاطر رهبری ٰ
ایاالت متحده و همپیمانانش در هدایت این فناوری بردارد. اگر موفق شویم، تفوق
نظامی آمریکا گسترش مییابد؛ اگر شکست بخوریم، کشوری مثل چین ممکن است ما
را از جهت نظارمی و اقتصادی پشت سر بگذارد. حیاتی است که جوامع آزاد با افق
دموکراتیک و حکومت قانو ْن روالهایی را تعیین کنند که هوش مصنوعی مطابق با آن
بکار گرفته میشود.
چیزهایی مانند این فرضیات احتماالً همان چیزی هستند که این نقل قول در تایمز از یک
مقام دولتی ناشناس را روشن میکنند.
یک برتری موقت میتواند به مزیتی فوقالعاده قدرتمند تبدیل شود. به همین معنا، اگر
نادرست باشد، احتماالً ای چندان مهم نظریه »هوش مصنوعی جامع تا ۲۰۲۷« هر برتری
و پایدار نخواهد بود، زیرا هوش مصنوعی در مجموع کارایی کمتری خواهد داشت و قادر
به خودسازی مستقل، آنگونه که ایده »فوقهوش مصنوعی بهعنوان سرویس« پیشبینی
میکند، نخواهد بود.
ادعا میکنند که باید نسبت به حبابهایی 12 و سایاش کاپور 11 برای نمونه، آرویند نارایانان
که از درون شرکتهای بزرگ هوش مصنوعی ایجاد میشوند، شکاک باشیم: »رهبران
اقتصادی کارنامه موفقی در پیشبینی هوش مصنوعی ندارند. … دالیلی وجود دارد که
بخواهیم به ادعاهای افراد نزدیک به این حوزه وزن بیشتری بدهیم، اما دالیل محکمی نیز
برای کماهمیت شمردن آنها وجود دارد. … دلیل اصلی و آشکار برای کماهمیت شمردن
دیدگاههای آنها این است که آنها تمایل دارند اظهاراتی در راستای منافع تبلیغاتی خود
بیان کنند و سابقه خوبی در این کار دارند.« مقاله نارایانان و کاپور مطالب بیشتری درباره
وضعیت کنونی ارائه میدهد، در حالی که ما )احتماالً( از یک مدل هوش مصنوعی به
نسخهای دیگر گذر میکنیم. من ادعاهای آنها را متقاعدکننده میدانم – البته برداشت شما
ممکن است متفاوت باشد.
شرط تأثیر کنترل صادرات
سؤاالت دیگری سوای فناوری مطرح است. مهمترین آنها این است: آیا کنترل صادرات
راهکاری مؤثر برای جلوگیری از دسترسی چین به نیمهرساناها است؟ شواهد نشان
میدهد که کنترل صادرات کمتر از آنچه مقامات دولت آمریکا انتظار دارند مؤثر بوده
است. در ابتدا، بسیاری از کارشناسان امنیت ملی کنترل صادرات را نوعی تحریم
اقتصادی بر محصوالت فیزیکی میدیدند. ایاالت متحده تجربه زیادی در استفاده از نظام
دالر جهانی برای ارعاب بانکهای بینالمللی و تبدیل سیستم مالی جهانی به یک سیستم
مستبدانه جامع دارد.
اما مشخص شد که موضوع پیچیده تر است. کنترل صادرات بهمراتب آشفتهتر از اجرای
تحریمهاست. تولیدکنندگان، برخالف بانکها، به دریافت مجوز از ایاالت متحده وابستگی
چندانی ندارند و اغلب بیشتر تمایل دارند تا متحدان سیاسی خود را برای کمک بسیج کنند
و تا حد ممکن برای کسب سود فشار بیاورند. برای مقامات آمریکایی، بهدست آوردن
دادههای دقیق درباره اینکه چه کسی چه کاالی فیزیکیای را به چه کسی ارسال میکند،
بسیار دشوارتر از ردیابی نقلوانتقاالت مالی است؛ زیرا هیچ مرکز تسویهحساب مرکزی
برای اطالعات، مانند آنچه برای حسابهای مالی وجود دارد، در دسترس نیست. حتی اگر
دادهها به دست آورده شوند ممکن است چندان مفید نباشند. کدهای محصوالت گسترده و
گاهی مبهم و قابل بازیدادن هستند.
کنترل مؤثر صادرات دشوار است. اگر این طرح اجرا شود، ایاالت متحده باید در مقیاسی
بسیار بزرگتر از گذشته عمل کند، با اهدافی بسیار جاهطلبانهتر، و در بهترین حالت با
همکاری خصمانه شرکتهای تراشهسازی که از پیش نارضایتی خود را از این قوانین
اعالم کردهاند. عالوه بر این، پیچیدگیهای بیشتری برای وادار کردن خریداران
نیمهرساناها به رعایت الزامات مدنظر ایاالت متحده وجود دارد.
شرط توانایی سازمانی
حتی اگر بتوان اطالعات را جمعآوری کرد، باید منابع و ساختار سازمانی مناسبی برای
تحلیل و اجرای سیاستها وجود داشته باشد. یکی از رازهای آشکار در نهادهای اجرایی
– نهادی که 13 واشنگتن دی سی این است که اداره تجاری وزارت بازرگانی و امنیت
مسئول کنترل صادرات است – ظرفیت الزم برای اجرای چنین طرحی را ندارد. تا
ناشناخته و بیش از حد فنی بود. کوین
همین اواخر، این اداره برای غیرمتخصصان عمدتاً
، رئیس پیشین آن، شوخی میکرد که تنظیم مقررات صادرات مانند تنظیم قوانین 14 وولف
مالیاتی است، اما آن جذابیت را ندارد. امروزه، کنترل صادرات همچنان توجهها را جلب
میکند، اما تنها در میان کارشناسان قانونگذاری. ظرفیت سازمانی برای تحلیل
استراتژیک، که برای این کار حیاتی است، تقریباً وجود ندارد. سیستم اطالعاتی ناکارآمد
است و آنها حتی حداقل متخصصان را هم ندارند.
در نتیجه، از وزارت بازرگانی و امنیت خواسته میشود تا با اجرای این طرح عظیم،
جهان را به سه دسته تقسیم کند و نحوه استفاده از نیمهرساناها را در سراسر جهان تعیین
نماید. بدون شک این امکان وجود دارد که این اداره ظرفیتهای خود را مشابه دفتر کنترل
داراییهای خارجی وزارت خزانهداری، که ساختار داخلی خود را برای تحلیل، تفکر
استراتژیک و تدوین استراتژیهای معکوس بر اساس نتایج بازسازی کرده است، تقویت
با تخصص فنی و نهادهای
کند. اما این کار چالشی بزرگ است – و در دولتی که ظاهراً
دشمنی دارد، بسیار دشوارتر خواهد بود.
هیچیک از اینها محقق نمیشود، مگر اینکه دولت ترامپ آن را بخواهد. برخی
جمهوریخواهان، که به اعتراضات صنعت گوش میدهند، قول دادهاند هر کاری برای
لغو این طرح انجام دهند. بسیاری از افراد گمان میکنند که این طرح پیش از اجرا
شکست خواهد خورد.
شاید گفتن این زودهنگام باشد. یک تفسیر قابلتأمل این است که تیم بایدن تالش میکند با
ایجاد واقعیتهایی برای تقویت قدرت چین، شرایطی را برای دولت بعدی فراهم کند که
خواستار محدودیتهای شدید فناوری است، تا شانس بیشتری برای غلبه بر طرفداران
شته باشد. و شاید این واقعا کارگر باشد! ً آزادسازی فناوری دا
تنها سیاستگذاران سیاست خارجه نیستند که خواستار محدودیتهای سختگیرانه علیه
چیناند؛ برخی چهرههای برجسته در حوزه هوش مصنوعی نیز چنین دیدگاهی دارند.
پاتینگر شاید بازنگردد )او در روزهای نزدیک به ششم ژانویه ۲۰۲۱ وفاداری کافی به
رهبر نشان نداد(، اما همراهش، امادی، نشانهای از بازگشت رویکردی تندرو در میان
فعاالن سیلیکون ولی است. اگر به نظریه هوش مصنوعی جامع و ایده تقابل میان دموکراسی
به کنترل صادرات متمایل شوید.
در مجموع، باور دارم دالیل محکمی برای تردید در برنامه دولت بایدن برای کنترل هوش
آنگونه
مصنوعی وجود دارد. عوامل متعددی باید بهخوبی پیش بروند تا این برنامه واقعاً
که میخواهند، موفق شود. به عبارت دیگر، اگر من و )مهمتر از آن( دیگر شکاکان به
هوش مصنوعی جامع در اشتباه باشیم شاید این برنامه کارآمد شود. اگر واقعاً در آستانه
نیازی ندارد که همه چیز را ب
تحولی عظیم در فناوری باشیم، ایاالت متحده لزوما رای مدت ً
باور دارم که ما در آستانه چنین
طوالنی بینقص نگه دارد تا پیشتاز بماند. من شخصاً
تحولی نیستیم و تکینگی برای مدت طوالنی در حد یک احتمال باقی خواهد ماند، اما باز
هم، من غیبگو نیستم

درس‌های سوریه (بخش دوم )

نوشته: احکامی

در ادامه بررسی نقش و میزان نفوذ بازیگران اصلی تاثیرگذار در تحولات سوریه، در این یادداشت کوتاه به سراغ کشور قطر رفته‌ایم. اگر در مورد مثال اسرائیل، رابطه خصمانه و مبتنی بر منطق اشغال و نظامی‌گری حرف اول و آخر را میزد و تمام موارد دیگر تحت الشعاع این مساله تعریف می‌شد، در مورد قطر ماجرا متفاوت  است. با نگاهی موشکافانه به میزان دخالت قطر در سوریه و نسبت هیئت حاکمه قطر با خاندانِ اسد و حزب بعث در سوریه، به خوبی متوجه اهمیت بُعد استراتژیک و ژئوپولیتیکی روابط منطقه ای خواهیم شد؛ به نحوی که پس از پایان بررسیِ داده محور خود، چرایی و چگونگی حضور قطر در سوریه از حیث استراتژیک نمایان خواهد شد.

شاید در نگاه اول چندان مرتبط به نظر نرسد که برای شروع پرداختن به نقش قطر، چرا باید به سراغ مناقشه حیاتی روسیه و اوکراین رفت. اما با نگاهی اجمالی به میزان نفوذ و قدرت یک طرف جنگ، روسیه که بازیگری رقیب در برابر هژمون مسلط جهانی خود را تعریف کرده، و اوکراین، به عنوان طرف دیگر جنگ که مورد حمایت قدرتمندترین پیمان اتحاد نظامی زنده جهان یعنی ناتو است، به سرعت متوجه خواهیم شد که بدون در نظر گرفتن این جنگ تعیین کننده، تحلیل سیاسی در سطح بین المللی ناکافی خواهد بود؛ خصوصا اگر مساله به یکی از مهم ترین مناطق مورد مناقشه جهان، یعنی خاورمیانه، مربوط شود.

ماجرا به آنجایی برمی‌گردد که با شروع درگیری روسیه با اوکراین، مهم ترین اهرم فشار روسیه بر اروپا، یعنی انتقال گاز، مورد توجه غربی ها قرار گرفت؛ در واقع آن ها در تلاش بودند تا با خنثی کردن این اهرم فشار، توان چانه زنی روسیه در مذاکرات صلح احتمالی و همچنین عواید اقتصادی رژیم پوتین در هنگامه این جنگ پرهزینه را کاهش دهند. اولین مساله ای که خود را نمایان کرد، اتحاد ایالات متحده با هم پیمانان خود در ناتو و البته دیگر متحدان منطقه‌ای بود؛ به این ترتیب که مسیرهای جایگزین احتمالی گاز روسیه در میدان عمل مشخص شود تا پا جای روسیه در بازار گاز مورد نیاز اروپا بگذارند.

نخستین و جذا‌ب‌ترین گزینه، مسیری قابل پیش‌بینی از قطر و سپس آذربایجان، با مشارکت ترانزیتی عربستان سعودی و ترکیه، به اروپا بود که البته مسیر دریایی آن بسیار پرهزینه و ناکافی به نظر می رسید؛ نتیجتا انتقال لوله گاز در این مسیر مذکور، نطفه نخستین ایده خط لوله گاز قطر را شکل داد. در این نقطه بود که انرژی، به مهم‌ترین بازیگر آتی در تغییر یک رژیم سیاسی بدل شد. در واقع ژئوپولیتیک در چنین کارزاری است که متولد می شود. در ادامه متوجه چرایی این موضوع می‌شویم.

با مشخص شدن بازیگران این سوی میدان، از ترکیه و آذربایجان تا عربستان و اردن قطر به عنوان هم پیمانان منطقه‌ای، تا ایالات متحده و ناتو و جهان غرب به عنوان بازیگران خارجی اثرگذار در تحولات خاورمیانه ای مورد بحث، پوتین به عنوان متضرر اصلی ماجرا در اظهاراتی صریح، این پروژه انتقال لوله گاز قطر را توطئه‌ای به رهبری ایالاتِ متحده تعریف کرد که در جهت “تغییر موازنه نظم موجود جهانی برنامه‌ریزی شده و زنجیره‌ای از تحولات ویرانگر را در پی خواهد داشت.” در نتیجه این اظهارات، صف بندی آن سوی میدان، یعنی مخالفان این خط لوله نیز، معین شدند. پوتین و رژیم روسیه به عنوان رهبری اصلی جریان، در کنار جمهوری اسلامی به عنوان بازیگر پرتوان دارای قدرت نیابتی و موشکی منطقه ای، گروه های مورد حمایت این رژیم از حزب الله تا حشدالشعبی و کتائب اهل حق و دیگر گروه های مقاومت عراقی و نهایتا خاندان اسد و حزب بعث سوریه به عنوان قدرت مسلط در این کشور، که در واقع کمربند اصلی و گلوگاه محوری جغرافیایی تمام این تحولات بود، در یک جبهه تعریف شدند؛ اتحادی موقت و شکننده که بر سر ممانعت از دستیابی به هدفی دوران ساز گرد هم آمده بودند.

هم پیمانان منطقه ای ایالات متحده، در این مورد عمدتا منظور عربستان سعودی و قطر است، طبق اسناد افشا شده در ویکی لیکس از نامه نگاری های هیلاری کلینتون با مدیر ستاد انتخاباتی اش و مکاتبات سران آل سعود با مقامات عالی رتبه قطری، راهبرد اصلی برای تحقق هدفشان را در حذف مانع اصلی دیدند؛ یعنی نابودی رژیم بشار اسد. علت مشخص بود؛ از همان سال 2009، پیش از شروع رسمی مخالفت ها، تا 2016، پس از پیروزی اسد بر مخالفان داخلی و خارجی، بشار با جلب رضایت روسیه و ایران، پروژه ای تحت عنوان خط لوله گاز اسلامی را بنا نهاده بود. بر طبق مصاحبه مشهور اسد در 2016 با خبرنگار ایتالیایی درکاخ ریاست جمهوری سوریه، اسد گفت: ” در واقع دو نگاه به مساله انتقال گاز وجود دارد؛ اول این را بگوییم که همه‌ی طرف‌ها بر اهمیت راهبردی سوریه در تامین منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای گاز متفق‌القول هستند. اما طرف قطری با کمک هم پیمانان غربی و آمریکایی خود مسیر شمال به جنوب را پیشنهاد می‌دهند و در برابر مسیر دیگری وجود دارد که ضامن منافع ذی‌نفعان اصلی منطقه ای، یعنی ایران، عراق و سوریه است که از شرق به غرب و مسیر مدیترانه‌ای است که ما آن را خط لوله گاز اسلامی تعریف کرده ایم. در این مسیر، بدون دخالت خارجی، گاز به جنوب و جنوب غرب اروپا نیز می رسد.” این اظهارات علت مخالفت قطری ها با اسد را مشخص می کرد.

نکته مهم این است که 2009 به عنوان سالی که قطری ها با همکاری آل سعود به تجهیز مخالفان مسلح اسد در داخل سوریه پرداخته بودند؛ این یعنی 2سال قبل از شروع درگیری های مردمی و اعتراضات برحق مردم سوریه، عمدتا جوانان، به فضای ناامید کننده اقتصادی و سرکوب سیاسی. در همین راستا، بن جاسم، نخست وزیر وقت قطر، در اظهاراتی که برآمده از اختلافات عیان شده میان آل سعود و قطر و تحریم قطر از سوی عربستان سعودی بود، علنا اعلام کرد “هیچ اقدامی در راستای تجهیز و تقویت گروه های مخالف سوری بدون هماهنگی دو اتاق مشترک عملیاتی انجام نمی شد؛ نخست اتاق اردن و دیگری اتاق ترکیه که عربستان مایل بود رهبری میدانی هر دوی آن ها را برعهده بگیرد؛ اما وجه مشترک هر دوی این اتاق ها آن بود که آمریکایی‌ها به عنوان هماهنگ کننده اصلی در آن حضور داشتند.. در واقع تصمیم برای سرنگونی قهرآمیز اسد گرفته شده بود و ماجرا تا قبل از ورود هماهنگ روسیه و ایران به خوبی پیش میرفت و ما فکر می کردیم کار تمام است.” 

همچنین حمایت قطری‌ها از گروه‌های افراطی اسلام‌گرا در داخل خاک سوریه، از زبان برخی از رهبران آن‌ها نیز خارج می شد؛ به عنوان نمونه المحیسن، از رهبران عالی رتبه جبهه النصره، به صراحت و در میانه ی جنگ داخلی سوریه، قطر را دوست گروه های اسلام‌گرای مخالف اسد اعلام کرد و بعدها نیز از تحریم قطر توسط آل‌سعود به شدت گله‌مند بود. این مساله نشان می‌دهد گروه های افراطی در راستای تحقق هدف ژئوپولیتیک قطری ها و با رهبری و میدان‌داری ایالات متحده و ناتو، از مدت‌ها پیش از خیزش مردمی تلاش کرده بودند فضا را به سمت تشنج  و هرج و مرج ببرند تا به موازات آن رژیم اسد تضعیف شود و قدرت نهایتا به دست مردم سرنگون نشود؛ چراکه این شکل از انقلابی‌گری نیز به نفع اهداف راهبردی و کلان قطر و شرکا نبود؛ آن‌ها به دنبال محکم کردن جا پای خود در میدان سوریه بودند؛ امری که بدون شک واکنش روسیه، به عنوان متضرر اصلی پروژه گازی قطر و جمهوری اسلامی به عنوان بازیگر در خطر حذف قرار گرفته این پروژه را بر می‌انگیخت و آن‌ها را نیز وارد میدان اعتراضات مردمی سوریه می‌کرد؛ آشفته بازاری که مطالبات مردمی و برحق معترضان در آن گم شد و سوریه طعمه اهداف ژئوپولیتیکی قدرت‌های منطقه‌ای و فرامنطقه‌ای مسلط در خاورمیانه شد.

آنچه گفته شد، رابطه پر افت و خیز قطر و سوریه در جریان جنگ داخلی اول سوریه بود. در ادامه و با حفظ قدرت توسط حزب بعث و سرمستی اسد از پیروزی خود، او عرصه را برای تحکیم خودکامگی خود خالی دید؛ شرایط روز به روز بدتر شد، فساد تا به ارتش و نهادهای امنیتی رسید، هفت اکتبر رقم خورد، اسرائیل منطقه را به دورانی جدید وارد کرد و نهایتا گروه هایی که در آب نمک سیاسی قطر و ترکیه خوابانده شده بودند، بار دیگر وارد میدان قدرت‌گیری شدند و این بار بدون مقاومت از جانب قدرت مسلط، که به علت ضربه‌های پی درپی این سال‌ها دیگر توانی برای دفاع از خود نداشت و متحدان اصلیش نیز هرکدام به دلایلی که فرصت بیان کاملش نیست دیگر توان و رغبتی به دفاع از آن رژیم نداشتند، رهبری سوریه را به دست گرفتند؛ متحدین افراطی دیروز قطر که امروز نیز با حمایت همان کشور و برای پیاده کردن همان پروژه کلان انرژی محور منطقه‌ای و جهانی، وارد عرصه سیاسی سوریه شده اند و تنها فرقشان، کراوات هایی است که درازآویزهایی برای خفه کردن گریبان مخالفین است و باطن افراطی آن ها را در زیر خود پوشانده.

نکته ای که نباید مغفول بماند  نقش قطر در حمایت از حماس در غزه و سپس اقدامات میانجی‌گرانه ایست که حکام قطری در ارتباط با طرفین جنگ در غزه داشتند. این پرسش که دلیل تفاهمات  رهبران قطر با جمهوری اسلامی در غزه چه می توانست باشد ؟

مواضع قطری‌ها در ارتباط با ایران و حماس و سایر نیروهای محور مقاومت از دو لایه‌ی بیرونی که سیاسی است و لایه پنهان و موضوع انرژی برخوردار است.  قطر به عنوان یک بازیگرِ همسایه ایران و متاثراز هر نوع تغییرجهت در مناقشات، قطعا با نگاه به منافع خود این احتمال که حماس و جبهه مقاومت (روسیه ، ایران ، سوریه وحماس فلسطینی و حزب اله لبنانی) بتوانند در این مناقشه پیروز به در آیند؛ گرایش به حمایت و نوعی محور مقاومتی نشان دادنِ خود و حمایت از حماس را نمایش داده است . این رویکرد  منطق اپورتونیستی دارد که اساسا امری قابل پیش بینی است و تغییر ریل در هر مقطعی را هم در خود می پروراند . مشاهده ذهنی هریک از تفوق جبهه ها و تامین مقاصد سیاسی در جهت کلی استراتژی  ونقش ژئوپولتیک انرژی می‌تواند تا حدودی نقش و نوع بازیگری هر یک از بازیگران را در این مناقشه منطقه‌ای و حتی جهانی نشان دهد. بهر حال این بازیگری از هر سو آغشته به تناقضاتی است  عربستان و نقش او  در عرصه جهانی نزدیکی به چین و ترکیه و حتی روسیه در شرایطی که خود یک سوی ماجراست و…..  همه و همه پیچیدگی های شرایط کنونی شکل می دهد.  قطر به دلایل متعددی از حماس میزبانی می‌کند. یکی از مهم‌ترین دلایل، سیاست خارجی قطر است که به دنبال ایفای نقش میانجی‌گر و تأثیرگذار در خاورمیانه است. درواقع میزبانی قطر از حماس، نه تنها قطر را به میانجی مهم حل مسئله‌ی فلسطین بدل می‌کند، بلکه امکانات و اهرم‌های ویژه‌ای نیز در اختیارش قرار می‌دهد. ایالات متحده و اسرائیل نیز، قطر را به سوی نقش مهارکننده‌ و محدودکننده‌ی حماس سوق می‌دهند. تلاش آمریکا و مزیت چنین نقشی است که منجر می‌شود اسرائیل هرگز حماس را در خاک قطر هدف قرار ندهد. قطر برای تقویت این نقش، فعالیت خود را به عنوان یک حامی مالی و سیاسی برای گروه‌های فلسطینی، به‌ویژه حماس، افزایش داد. درواقع قطر پل ارتباطی بین حماس و دیگر بازیگران منطقه‌ای و بین‌المللی شد، دقیقا به این دلیل که میزبانی متعادل بوده است. قطر باید در این نقش، منافع بازیگران متعددی را در نظر بگیرد و حماس نیز از اهمیت این نقش برای قطر به خوبی آگاه است و بعضاً نیز با ارسال نشانه‌هایی مبنی برانتقال مرکزیت سیاسی خود به کشوری دیگر(به خصوص ایران)، قطر و دیگر نیروها را تحت فشار قرار ‌داده‌است. میزبانی قطر به حماس این امکان را فراهم ساخت که با سازمان‌های بین‌المللی و دولت‌ها ارتباط برقرار کند و در مذاکرات سیاسی شرکت کند. درواقع قطر اراده گرایانه جزئی جدایی ناپذیر از چهره‌ی جناح سیاسی حماس شده است، که نقش مکملِ بازوی نظامی آن عهده‌دار شده است. درنتیجه حماس ضمن استفاده‌ی از امکانات مالی و ارتباطی این کشور، با شبکه‌سازی، فرصتِ برقراری ارتباط با دیگر گروه‌های سیاسی و بازیگران بین‌المللی را برای خود فراهم کرده است.  و در مقابل قطر نیز کوشید میل به اینکه کلید حل مسئله‌ی فلسطین باشد را در خدمت اهداف استراتژیک خود بگیرد .

جنگ انرژی درخاورمیانه هرگز به پایان نخواهد رسید؛  قطر که 2011 نتوانست به خواسته خود برسد و از هر دری وارد شد شکست خورد، این بار در میدانی شلوغ از بازیگرانی، که هریک به دنبال منفعت خود در گوشه‌ای از منطقه بودند و طبیعتا پرداختن به تمامی این جزئیات از حوصله این یادداشت خارج بود، به تمایل اصلی سیاسی خود رسید. ما می دانیم که قطر در این مسیر تنها ذینفع واقعا موجود نبود و تلاش کردیم شراکت راهبردی این کشور با متحدین دیگرش را به اختصار شرح دهیم؛ اما برای ما اهمیت داشت تا در جریان پرونده بررسی هایمان از سوریه، آنچه درس هایی از سوریه نامیده‌ایم، این‌بار نقش قطر را میانجی فهم استراتژیک و ژئوپولیتیکی از تحولات کلان سیاسی سوریه قرار دهیم. امیدواریم در تاباندن نوری اندک، در این مسیر تاریک و پر پیچ و خم سهمی کوچک ایفا کرده باشیم.

درس های سوریه: بخش یکم

شیطان شناخته شده بهتر از شیطان ناشناخته است

یادداشتی از احکامی

همان طور که در مقدمه‌ی این سلسله یادداشت‌ها به نظر رساندیم، هدف از انتشار آن‌ها فهم تمامیت وضعیت سوریه، اعم از پیچیدگی‌ها و تنوع نیروهای درگیر، بررسی پیشینه‌ی تاریخی، گرایش‌های در عطف به آینده و استراتژی آن‌ها و همچنین مسائل مربوط به سازمان‌های خود-مدیریتی شمال و شرق سوریه است. هدف این است که به آشکار کردن منطق اقتصادی-سیاسی جنگ، مازادش در مبارزه‌ی طبقاتی، اهداف اقتصادی-سیاسی نیروهای درگیر درفرآیندها و تأثیرات آن بر مبارزات اجتماعی و اقتصادی طبقه‌ی کارگر سوریه در زمینه جنگ و وضعیت پس از سقوط اسد و همچنین بررسی چالش‌های موجود برای چپ انقلابی در ایران متأثر از جنگ و بحران‌های اجتماعی در سوریه و خاورمیانه بپردازیم. در نهایت، این هشدار که اگر چپ انقلابی نتواند خود را با واقعیت‌های سخت و بی‌رحم سرمایه‌داری ارتجاعی در خاورمیانه سازگار کند، اگر نتواند به شکلی موثر سازمان یابد و سازمان‌دهی کند، ممکن است به سرعت از صحنه‌ی سیاسی حذف شود و فرصت‌های موجود را از دست بدهد. این پیام، به نوعی فراخوانی است به هوشیاری و اقدام مؤثر در برابر چالش‌ها و به‌علاوه تلاش خواهیم کرد تهدیدات موجود را با ادامه‌ی بررسی تحولات تاریخی و کنونی سوریه پی بگیریم.

از نگاه اسرائیل ، شیطان شناخته‌شده همواره از شیطان ناشناخته بهتر است

در این بخش تلاش خواهیم کرد تا مختصری از تاریخچه روابط پر تب و تاب اسرائیل و سوریه را بیان کنیم تا شاید از خلال آن بتوانیم پرتو نوری بر آنچه اکنون بین این دو کشور در حال رقم خوردن است انداخته باشیم. توجه به این نکته ضروری است که سرنوشت روابط میان سوریه و اسرائیل، به حزب بعث و چگونگی تعریف سوریه به عنوان یکی از بازوهای محور موسوم به مقاومت، گره خورده.

شاید مهم‌ترین مساله‌ای که امروز در روابط میان اسرائیل و سوریه مطرح است، توان نظامی دو طرف در مقابله‌ی با یکدیگر باشد. پر واضح است که شبه‌نظامیان تحریرالشام هیچ گونه توان قابل بیانی در مقابله با اسرائیل ندارند. این مساله از زبان استاندار جدید دمشق به وضوح بیان شده: ما توانی برای مقابله با اسرائیل نداریم. مساله روشن است؛ اسرائیل نگرانی‌هایی از قدرت گرفتن دولت جدید در سوریه دارد که برای ما قابل درک است و ما نمی‌خواهیم به این نگرانی‌ها دامن بزنیم. امیدواریم با جاافتادن این مساله، توجیهات برای تصرف خاک ما نیز به پایان برسد”. اما این “نگرانی”‌‌های اسرائیل ریشه در کجا دارد؟

در سال ۱۹۷۴ و پس از جنگ یوم کیپور، اسرائیل و حزب بعث در سوریه به یک توافق دست پیدا کردند. اسرائیل پیروز صحنه‌ی نبرد به نظر می‌رسید و پس از عقب راندن مصر و توقف ارتش سوریه، طرفین تصمیم گرفتند برای جلوگیری از خسارات بیشتر و رسیدن به نقطه‌ای به‌ظاهر صلح‌آمیز، منطقه‌ای حائل را در یکی از استراتژیک‌ترین نقاط منطقه مورد مناقشه ترسیم کنند. رشته کوه‌های جبل‌الشیخ، که نزد اسرائیلی‌ها به کوه‌های حرمون معروف است، تقسیم به دو قسمت شد. توجه داشته باشیم که جبل‌الشیخ تا امتداد نقاط جنوبی لبنان نیز کشیده می‌شود و در واقع خاک سه کشور سوریه، اسرائیل و لبنان را شامل می‌شود و نوک قله‌ی حرمون، با ارتفاع بیش از ۲۸۰۰متر، در واقع مشرف به عمق راهبردی تمام آن منطقه می‌باشد و از این جهت کنترل آن برای هریک از طرفین، یک مزیت غیرقابل انکار خواهد بود.

منطقه‌ی حائل اما سوریه و اسرائیل را وادار می‌کرد که تا حدفاصل کمتر از ۵کیلومتر از خط فرضی بین رشته‌کوه را خالی از سلاح‌های سنگین راهبردی کنند. همچنین اسرائیل و سوریه به پشت خط رانده شدند و جبل‌الشیخ، که عملا متعلق به خاک سوریه بوده، تحت کنترل نظارت ارتش سوریه درآمد.

اسرائیل طبیعی بود که خشنودی چندانی از این مساله نداشته باشد.

با مرور زمان و در دوره‌ی تصدی آریل شارون بر اسرائیل، همزمان شده با توسعه زرادخانه موشکی حزب‌الله، به عنوان متحد استراتژیک حزب بعث سوریه، شده بود. به گفته‌ی ایتمار رابینویچ، سفیر اسبق اسرائیل در واشنگتن، شارون مایل بود تا با تمرکز بر سرکوب انتفاضه در فلسطین و حل بحران حضور نظامی در غزه، از درگیری مستقیم با سوریه و حزب‌الله پرهیز کند. به گفته‌ی وی، تحلیل غالب اسرائیلی‌ها از رفتار بشار اسد در آن دوره واجد یک کارکرد سه‌گانه بود: نخست آن‌که اسد مایل بود از راه دیپلماسی دست به مهار اسرائیل بزند. دوم آن‌که هم‌زمان توان نظامی خود را افزایش می‌داد تا در صورت شکست مذاکرات، دست پری داشته باشد و نهایتا اینکه به علت تامین منافع راهبردی در راستای این هدف از سوی ایران، نزدیکی خود به جمهوری اسلامی را توسعه داد. هم‌زمانی این سه کارکرد، به نوعی ماهیت عملکرد اسد را روشن کرده بود و به قول شارون، “اسد شیطانی بود که شناخته شده بود و بهتر از شیاطین ناشناخته بود!”

منظور شارون از شیاطین ناشناخته، جریان اخوان المسلیمن بود که به نوعی تنها اپوزیسیون سازمان یافته ضد حزب بعث در سوریه بودند؛ جریانی که خطر فکری‌اش، عملا امروز قدرت در دمشق و برخی دیگر از شهرهای مهم سوریه را برعهده گرفته.

نهایتا این‌که در سال ۲۰۰۷ و پس از جنگ شش روزه و با روی کار آمدن اولمرت در اسرائیل، اسد همکاری‌های خود با کره شمالی در جهت ساخت و توسعه توان هسته‌ای را آغاز کرد. این مساله در فهم تبار درگیری‌های امروز اسرائیل با سوریه اهمیت راهبردی دارد. اگر در دو گام قبلی که شرحش رفت، اسرائیل دست به عصاتر عمل کرده بود، در این گام اولمرت که دریافته بود بوش مایل نیست تا ایالات متحده را مستقیما درگیر یک نزاع پرخطر با اسد و کره شمالی کند، مستقیما اسرائیل را وارد میدان کرد؛ به نحوی که هدف اسرائیل نابودی توان هسته‌ای سوریه شد. اما به طرز شگفت‌انگیزی، بعدها به نقل از مقامات ارشد وقت موساد، مشخص شد که هدف اصلی اسد در واقع فریب اسرائیلی‌ها از طریق بازی با کارت هسته‌ای بود؛ به نحوی که اسد با درک این مساله که هیچ‌گاه در مواجهه‌ی با اسرائیل تا بن دندان مسلح توان هسته‌ای شدن را پیدا نخواهد کرد.

عمق استراتژیک دولت‌های سرمایه‌داری نه تنها یک فاصله‌ی جغرافیایی، بلکه می‌تواند فاصله‌ای با سرشت سیاسی، نظامی، اقتصادی و … باشد تا میان یک دولت با رقبایش عمق ایجاد کند.

پس سوریه از هسته‌ای شدن به عنوان عمق استراتژیک بهره‌برداری کرد تا هدف سیاسی جدیدی برای اسرائیل ایجاد کرده و اهداف خود را مصون نگاه دارد. با آگاهی از میزان حساسیت اسرائیلی‌ها از دستیابی حزب بعث، به عنوان دشمن شناخته شده‌ی اسرائیل، به قدرت هسته‌‌ای، عملا معادله را به نحوی تغییر داد که مساله از درگیری در سطح نابودی رژیم اسد، به حذف توان هسته‌ای تغییر پیدا کند تا اسرائیل به حضور اسد بدون قدرت هسته‌ای تن دهد. این مساله مشخص می‌کند که چرا اسرائیل مایل است در گام نخست و شاید مهم‌ترین گام، عملا توان نظامی سوریه را نابود کند و نوع رژیم حاکم بر این کشور، در گام بعدی دارای اهمیت است.

بنا بر آنچه گفته شد و با نگاهی به حجم حملات ویرانگر اسرائیل به سوریه در ایام تغییر رژیم در این کشور، که در بزرگترین آن بیش از ۷۰۰ نقطه در سراسر سوریه همزمان بمباران شد، می‌توان متوجه شد که تاریخ روابط اسرائیل و سوریه مبتنی بر حرکت بر لبه‌ی پرتگاه بوده؛ به این معنا که سوریه باید سوریه‌ای باشد در لبه‌ی پرتگاه و هردم در معرض سقوط، و هم‌زمان باید در همان لبه حرکت کند؛ چراکه در این سیاست، هم‌واره بحران‌ها می‌توانند کشور هدف را در حالتی از ضعف دائم قرار دهند و همزمان شمشیر دامکلوسی بر بالای سر رژیم سوریه قرار دهند که اگر دست از پا خطا کند، سقوط در انتظارش خواهد بود.

علت این مساله، باتوجه به سیر تحولاتی که اسرائیل تلاش داشته تا رقم بزند، بهتر درک خواهد شد. در واقع و در نتیجه‌ی این حملات، موضع تدافعی تحمیلی بر محور مقاومت چیره خواهد شد. اشغال خاک سوریه توسط ارتش اسرائیل، نقش نیروهای دولت جدید سوریه یا نیروهای نزدیک به ایران را در صورت مقابله، در حالی که سلاح‌های تهاجمی دوربرد نیز پیش‌تر نابود شده‌اند، به نقش تدافعی بدل خواهد کرد و حملات هوایی این رژیم به زیرساخت‌های نظامی سوریه در این راستا بوده است. همچنین اشغال‌گری اسرائیل تمرکز نیروهای علوی هم‌سو با ایران، بقایای حکومت اسد و نیابتی‌های ایران را در تلاش برای کسب قدرت دولتی محدود و برهم خواهد زد و آن‌ها را در جبهه‌های جدیدی درگیر می‌کند. واضح است که با این اقدام، عمق راهبردی جمهوری اسلامی نیز به نفع اسراییل محدودتر شده و در آینده، به دلیل اهمیت جغرافیایی سوریه برای محور مقاومت، مساله‌ی مسلح کردن حزب‌الله سخت‌تر از پیش خواهد شد.قابل توجه است که بدانیم به اعتراف کارشناسان مذهبی وابسته به حکومت، بعد از اعلام آتش بس میان حزب‌الله و اسرائیل بیش از ۴۵ نفر از رزمندگان حزب‌الله کشته شده‌اند و حزب‌الله در فقدان مسیر لجستیکی ایران-عراق-سوریه-لبنان به ناگزیر در جایگاه تحمیل شده‌ی دفاع قرار دارد. و این یکی از مهم‌ترین پیامدهای شکست حکومت ایران در سوریه است. موضوعی که از زبان عراقچی، وزیر خارجه جمهوری اسلامی نیز درباره‌ی اهمیت عینیت جغرافیایی محور مقاومت، به رغم تلاش برای پرده‌پوشی این بحران گفته شده بود.

از دیگر نتایج این فرورفتن به لاک تدافعی، عقب‌نشینی سوریه از مساله‌ی پس گرفتن جولان به خارج کردن اسرائیل از مابقی خاک سوریه است. حال سوریه عمق راهبردی اسرائیل است و اگر تا پیش از این رژیم اسد همواره توجیه‌اش برای مقابله با اسرائیل مساله‌ی پس گرفتن جولان، دست‌کم در زبان و ادعا بوده، اکنون اسرائیل باید از کوه حرمون و ۲۵کیلومتر دمشق خارج شود. مساله‌ای که باتوجه به اهمیت راهبردی این مناطق، و اولویت حفظ امنیت مرزی با لبنان، سوریه و اردن(یکی از ستون‌های امنیت ملی رژیم اشغال‌گر)برای اسرائیل، عملا غیرممکن به‌نظر می‌رسد. رژیم اشغال‌گر موقعیت خود را در جولان به صورت اجتماعی و با شهرک‌سازی تثبیت خواهد کرد. امری که پیش‌تر به علت تعهدات بین‌المللی و محدودیت‌های امنیتی ممکن نبود.

 اسرائیل اکنون به طور بالقوه امکان محاصره‌ی کامل لبنان در تمامی مرزهای سرزمینش را خواهد داشت‌ و از این ظرفیت در عمل مستقیم و دیپلماسی بهره‌برداری خواهد کرد.

اولویت اسرائیل این بوده و هست که سوریه به عنوان گلوگاه استراتژیک عمق راهبردی خاورمیانه نتواند در برابرش قد علم کند. باید در نظر داشت که محور موسوم مقاومت یک کلیت واحد نیست و به میانجی اجزای خود، گاه به اهداف استراتژیک خود دست‌یافته و گاه محدود شده است. دولت سوریه‌ی اسد، بیش از این که جزئی از محور موسوم به مقاومت باشد، جزئی از جغرافیای این محور بوده است. تا زمانی که رژیم اسد آسمان خود را به‌روی حملات هوایی اسرائیل ناچار بود باز بگذارد، و ذره ذره اعتبار و قدرت ملی خود را بر اثر این حملات و تجاوزات هوایی از دست داد، برای اسرائیل گزینه مطلوبی بود و هنگامی که برآوردها تضمین می‌کرد که در رژیم آینده هیچ خطری متوجه اسرائیل نخواهد بود و هم‌زمان دلایل و بهانه‌هایی برای تسخیر نقاط اسراتژیک، مانند جبل‌الشیخ، فراهم است، موساد و ارتش اسرائیل تیر خلاص را زدند؛ شیطان شناخته شده جای خود را به شیاطینی دادند که اکنون دیگر ناشناخته نبودند؛ شیاطینی ضعیف‌تر و محدودتر از آن‌که بتوانند جلوی پیش‌روی تانک‌های اسرائیلی به نوک قله‌ی حرمون، ۲۵کیلومتری دمشق، نابودی پدافند نیم‌بند آسمان سوریه، ویرانی نیروی دریایی ارتش سوریه، ترور دانشمندان صنعت نظامی این کشور، تخریب گسترده فرودگاه نظامی المزه و… را بگیرند.

اسرائیل با آغاز جنگ ۷اکتبر با فلسطین، به صراحت برنامه‌ی خود را نابودی محور موسوم به مقاومت اعلام کرده. جنگیدن در جبهه‌های مختلف و تلاش برای تضعیف و نهایتا حذف تدریجی این جبهه‌ها، مساله‌ای بود که عینا در سوریه نیز رخ داد. حملات پی‌درپی اسرائیل به سوریه، عملا زمینه را برای حذف یکی از مهم‌ترین پایگاه های جمهوری اسلامی در منطقه فراهم کرد. این نکته مهم است که جایگاه تضعیف شده‌ی جمهوری اسلامی و متحدینش را در پس این برنامه‌ی کلان سیاسی ببینیم و ذیل طرح بزرگتر اسرائیل برای نابودی کل آن قرار دهیم. اینکه اسرائیل به چه میزان در راه رسیدن به این هدف موفق بوده و اینکه آیا به این هدف راهبردی خواهد رسید یا خیر، موضوعی جداگانه خواهد بود که در یادداشت بعدی به بررسی جزئیات آن خواهیم پرداخت.

در شرایط فعلی، شیاطین گذشته‌ی سوریه رفتند و شیاطینی دیگر جای آن را گرفتند؛ شیاطین اسلامگرای پیشین و کراوات‌زده‌ی امروز با توجه به عملکرد ها و رویکردهای تا کنونی و انگیزه های حامیان شناخته شده و یا پشت پرده ، این گمانه را تقویت کرده اند که می توانند همزیستی بی خطری را برای اسرائیل  داشته باشند . که البته قطعیتی فعلا بر این ایده نیست و باید منتظر رویدادهای آینده بود

درس های سوریه:مقدمه

یادداشتی از احکامی

این یادداشت،‌ مقدمه‌ی سلسله یادداشت‌هایی پیرامون سوریه است که به مرور منتشر خواهند شد.

زمانی که رهبر نهاد دولت سرمایه‌داری حاکم بر ایران، واکاوی و تحلیل را حتی تا حد بازنمایی امور واقع(آن چه این روزها در سوریه می‌گذرد) جرم انگاری می‌کند، نخستین چیزی که چپ انقلابی باید دریابد این است که شرایط اجتماعی و تاریخی برای اعتلای آگاهی طبقاتی پرولتاریا و وارد کردن ضربه‌های کاری به ایدئولوژی طبقه‌ی حاکم(در این‌جا محور مقاومت) چنان مساعد است، که حتی صرفِ دهان گشودن هم می‌تواند عمل و پیش‌روی تلقی گردد.
درحالی که بهره‌برداری از این بحران و شرایط اجتماعی و تاریخی خاورمیانه باید برای چپ انقلابی ایران از بدیهیات به حساب آید، اما رکود تحلیلی و انتقادی و هم‌چنین فقدان فعالیت تبلیغی-ترویجی در این خصوص منجر به از دست رفتن این فرصت محدود خواهد شد.

شیوه‌ی غیرانقلابی و امپریالیستی سرنگونی حکومت جنایت‌کار حاکم بر سوریه نیز برای بهره‌برداری ایدئولوژیک، از چشم بخشی از بورژوازی و براندازی طلبان ضدانقلاب دور نمی‌ماند. آن‌ها نهایت تلاش خود را به کار خواهند بست تا در برنامه‌ی نیروهای امپریالیستی برای سرنگونی حکومت جمهوری اسلامی، سوریه‌ی تحت اشغال سرمایه‌داری و امپریالیسم را آزاد شده جلوه دهند، زمینه‌ی اجتماعی مداخله‌ی نظامی خارجی را برسازند و طبقه‌ی کارگر فاقد آگاهی و مسخ شده‌ را به پیاده‌نظام  خود بدل کنند.

حال چپ در فقدان سازمان‌دهی موثر ، میانجی عمل خود را گم می‌کند، سرگیجه‌ی نظری می‌گیرد و با سردرگمی می‌پرسد: «مسائل سوریه دقیقا چه دخلی به ما دارد؟» و دیگر این که «مگر می‌توان بر آن‌چه در سوریه می‌گذرد تأثیرگذاشت؟»

ظاهراً درست است. محور مقاومتی سرسپرده می‌تواند میانجی فعالیت ایدئولوژیک خود را سازمان‌ها و نیروهای واقعا موجود و تا دندان مسلح در سوریه تلقی کند. او سپاه قدس را جای طبقه‌ی کارگر می‌نشاند و مسئله‌ی سازمان‌دهی را به همین سهولت برای خود حل می‌کند.

برای ما اما مسئله چنین بی‌واسطه و سرراست نیست.
تحلیل انضمامی و ویژه از شرایط ویژه‌ی سوریه، دفاع از مبارزه‌ی طبقاتی و انقلابی، سازمان‌های پرولتری و خودپویی طبقه‌ی کارگر در سوریه و هم‌چنین بهره‌برداری از این وضعیت اجتماعی-تاریخی برای دریدن ایدئولوژی محور مقاومت و ایدئولوژی براندازی باید خط راهنمای تحلیل‌مان قرار بگیرد.

با وجود آن که خود-مدیریتی شمال و شرق سوریه(روژآوا)، با روش‌شناسی ناشیانه‌ی برخی پروژه‌ی ایالات متحده و امپریالیسم تلقی گردیده است، درک پیچیده‌گی و انضمامیت فرآیند تاریخی پیموده شده در روژآوا، ناب‌گرایی و تحلیل انتزاعی را با مسائلی دشوار و ژرف روبرو خواهد کرد

.
ما به علت شأن ویژه‌ی این موضوع، به پرسش «چرا باید از خود-مدیریتی شمال و شرق سوریه(روژآوا) دفاع کنیم؟» نمی‌پردازیم. هم‌چنین از بازگویی آسیب‌شناسی و نقدهای شدید خود به فرآیند تاریخی روژآوا، استراتژی سازمان‌های ذیل خود-مدیریتی(خصوصا گرایش به دولت-ملت کوردی) و عمل‌شان نیز اجتناب می‌کنیم. اما یادآور می‌شویم که معیار سوگیری برای چپ انقلابی، مبارزه‌ی طبقاتی و اقتصادـسیاسی است. دلالت‌ها و عینیت‌های غیرقابل انکاری، فاعلیت و سوژه‌گی سازمان‌یافته‌ی(گاه در هیئت شورا)کارگران، دهقانان، ملل تحت ستم و زنان(و به گونه‌ای جدایی ناپذیر، حدی از آگاهی طبقاتی پرولتری آنان) در فرآیند تاریخی روژآوا را تایید می‌کنند


پیچیده‌گی دیگر در رابطه با وضعیت تاریخی سوریه، تعدد سرسام‌آور سوژه‌های فرآیند تاریخی آن است. نیروهایی که با یکدیگر بلوک‌هایی حاوی تضاد تشکیل می‌دهند، از هم می‌پاشند، با هم اجماع می‌کنند یا می‌جنگند. این نکته حائز اهمیت است که در تحلیل وضعیت جنگی، آن چه میان دود و آوار نباید از چشم دور بماند و مدفون شود، هدف اقتصادی-سیاسی نیروها و فاعلان آن است.


در ادامه اما با دشواری دیگری روبرو خواهیم شد. مگر چپ انقلابی از جنگ و سطح نظامی تحلیل سردرمی‌آورد؟
ادبیات به اصطلاح ضاله و آشوبگرانه‌ی نظامی توسط حکومت به شدت سانسور می‌شود، و مهم‌تر این که وضعیت اسفناک سازمان‌دهی چپ انقلابی در ایران، آگاهی نظامی را عملا در میان ما محو کرده است.
به این معنا که سازمان‌دهی و عمل نحیف چپ، موضع‌گیری آن را نسبت به چنین مسئله‌ای بیشتر به شوخی نزدیک کرده‌است؛ گروهی به بیان کلیات بی‌فایده بسنده کردند و ذیل همان گفتمان همیشگی “نه این خوبه نه ایشون، لعنت به هردوتاشون.. زنده باد خلق های قهرمان و مرگ بر امپریالیسم قرار گرفتند.

گروهی دیگر نیز ندای وااَسفا از سقوط یکی دیگر از سنگرهای مقاومت سردادند. واقعیت اکنون عریان شده؛ چپ هیچ‌چیز درباره‌ی میدان سوریه نمی‌داند و نهایتا اگر هنری کند، احتمالا شعار درود بر روژآوا و درود بر خلق‌های تحت ستم سوریه سر خواهد داد. واقعیت اما در قالب جنگ و گریز نظامی رخ داده است و سیاست و جنگ، در امتداد یک‌دیگر، صحنه‌ی انقلابی را در سوریه تحت‌الشعاع قرار داده‌اند.


در توضیح خلع سلاح نظری و عملی چپ انقلابی، نباید روزگاری را که ژنرال‌های پنج‌ستاره از تحلیل‌های نظامی چپِ انقلابی(انگلس-تروتسکی-گرامشی-اشرف و …) انگشت به دهان می‌ماندند از قلم بیاندازیم. به خود یادآور شویم که مبارزه‌ی طبقاتی در تحلیل نهایی و در اعتلای انقلابی می تواند به معنای رو در رویی اجتناب ناپذیر با افسران رزم‌دیده و مزدوران عاشق تسلیحات حکومت سرمایه‌داری باشد.
چپ انقلابی ایران باید از سوریه درس بگیرد و بیاموزد. مسئله‌ی اجتناب از سوریه‌ای شدن، به معنای اجتناب از جنگ طبقاتی به هرشکل آن نیست. اجتناب از سوریه‌ای شدن به معنای اجتناب از شکست نظامی، و تدارک دیدن برای پیروزی است.
چپ انقلابی باید به جای واگذاشتن ایران به نیروهای مرتجع و راست‌گرایان فاشیست و نوکران امپریالیسم، خود را

سازمان‌دهی کند؛ و برای اشکالی از مبارزات انقلابی مستمر و منضبط و هم‌چنین محتوای مبارزاتیِ رهایی بخش، آزا طلبانه و ضدسرمایه‌داری و رادیکال تدارک ببیند.
رشد و پیش‌روی طبقه‌ی کارگر در ماه‌های ابتدایی انقلاب سوریه، شگفت انگیز بود. ارتش سوریه از محلات عقب‌نشینی می‌کرد و قسمت‌های بزرگی از شهرهای حاشیه‌ای(و بعدها مرکزی و صنعتی هم‌چون حلب)تحت کنترل توده‌ی مردم در می‌آمد. خود-پویی و خودانگیختگی با انرژی انفجاری آزاد می‌شد و ساختارهای بدیلی برای رفع نیازهای فوری طبقه‌ی کارگر و کنترل مصرف جمعی(دفاع، آب، انرژی، مسکن، حمل و نقل، بهداشت و درمان و …) در مناطق تحت کنترل مردم تکوین می‌یافت. اما فقدان سازمان‌دهی آهنین، منضبط، پرولتری و نظامی در میان طبقه‌ی کارگر سوریه، در برابر انضباط نظامی، امکانات فنی، زبده‌گی و سلسله مراتب ارتش سوریه قرار گرفت. نتیجه را همه می‌دانیم.
انقلاب‌ها همواره یک زیرلایه‌ی نظامی دارند. در موضوع سوریه به طور ویژه این زیرلایه تمام انقلاب را تحت‌الشعاع قرارداد و معادله‌ی انقلاب=جنگ را رقم زد. لایه‌ی اعظم طبقه‌ی کارگر سوریه، برعکس آن بازنمایی ایدئولوژیک رسانه‌ای، به دنباله‌روی کور کورانه از بنیادگرایی اسلامی دست نزد. بلکه توسط گروه‌های اسلام‌گرای افراطی و بورژوایی(تحت حمایت غرب، ترکیه، کشورهای عربی)، و دولت سوریه مغلوب، از خود‌ بی‌گانه و قلع و قمع شد. دوگانه‌ی انتزاعی اما بسیار واقعیِ جنگ مذهبی، نبرد طبقاتی را پنهان و در خود منحل کرد. اسلام‌گرایی افراطی و بورژوایی(بورژوازی اهل سنت و مغلوب سوریه) توانست(آن طور که برانداز ضدانقلاب در ایرانِ اکنون می‌خواهد)، طبقه‌ی کارگر را از مدار آگاهی طبقاتی و خودشناسی خارج کند و سُنی را بدون هیچ قید و بندِ اقتصادی-سیاسی جای کارگر بنشاند.

حال بورژوازی سنی جای بورژوازی نظامی و تجاری علوی پیشتر حاکم بر سوریه تکیه زده است. تجربه‌ی سوریه به شکلی تراژیک یک مسئله‌ی ضروری را در خاورمیانه نشان داد: سرمایه‌داری به هرقیمتی، به قیمت خون کودکان، سلاح شیمیایی و جنایت جنگی، بحران‌هایش را حل می‌کند. تنها طبقه‌ی کارگر می‌تواند به طور  بالقوه مانعِ بربریت ناشی از راه‌حل بحران شود.
تجربه‌ی سوریه برای چپ انقلابی ایران، نه تاریخ خونین دیگری‌ها، بلکه تاریخ خودِ ما و آینه‌ای است که سرنوشت ضروری سیر وقایع، اما غیرحتمی ما را نشان می‌دهد. باید از سوریه بیاموزیم، باید به میانجی سوریه، به سیاقی درست و روش‌شناسانه برانگیخته شویم.
در شرایطی که دشمن مستقیم ما، جمهوری اسلامی با تمام تشکیلات امنیتی و نظامی و اطلاعاتی خودش، از زبان رهبرش به صراحت می‌گوید که “راه‌مان را از زمین و هوا بسته بودند…، نتوانستیم کاری بکنیم”، این باید یک هشدار برای بدنه‌ی نحیف چپ انقلابی ما باشد. اگر جمهوری اسلامی راه به‌رویش بسته شد، چپ انقلابی، بدون در اختیار داشتن آن ابزارها و امتناع غریبش از تحلیل و عمل معطوف به واقعیت میدانی، چه بلایی بر سرش خواهد آمد؟ ما ابتکار عمل‌مان را باید به نحوی نشان دهیم که در نبود این امکانات، بتوانیم به شکل خلاقانه‌ای ورق را به نفع خود برگردانیم؛ در غیر این صورت واقعیت بی‌رحم و خونین سرمایه‌داری ارتجاعی در خاورمیانه، زودتر از آنچه فکرش را بکنیم “راه را از آسمان و زمین به‌روی‌مان خواهد بست.”

  شانزده آذر از دریچه‌ی نقد

یادداشتی از احکامی

یک. برخورد مناسبتی با کلان رویدادی مانند گرامیداشت و یادآوری جایگاه دانشجویی امر مطلوبی نیست؛ چراکه خطر افتادن در دام «کارناوال نمایشی» وجود دارد. هرسال روزی را بهانه مقاله نویسی، تجمع دانشجویی، گرامیداشت دانشجویان زندانی و… قرار دادن اگرچه درجای خود قابل تقدیر است اما کافی نیست؛ شرط وجودی صحیح بودن این کنش، ساخت پیش زمینه هایی است که در طول آن یکسال رقم می خورد؛ نه خود ۱۶ آذر.

دو. در فلسفه یونانی، واژه ای به نام «تذکار» وجود دارد که به معنای به یاد آوردن و به یاد انداختن است. این به یادآوردن در دل خود، تکرار را دارد؛ تکرار شرط وجودی تذکار است و در نتیجه برای ثمربخش بودن به یادآوردن، باید اقداماتی رخ دهد که تکرارشان می تواند یک رخداد را در اذهان عمومی به یاد بیاورد. ۱۶ آذر، در طول یک سال تحصیلی است که به یاد می ماند؛ نه در یک روز مشخص به نام روز دانشجو.

سه. صحبت از جریان دانشجویی مقالی مفصل می طلبد که قصد من در اینجا پرداختن به آن نیست. تنها به این جمله بسنده می کنم که ضرورت واکاوی، پذیرش شکست و دیدن نقاط خلا است. جریان دانشجویی دوره ای پرتحول را در دهه ۹۰ پشت سر گذاشته که مدام تاکید بر دستاوردهای آن و موج سواری گروهی هویت طلب بر تلی از ویرانه که امروزه جنبش دانشجویی با آن مواجه است، ندیدن واقعیت است. هر فرد و یا گروهی که در زمانی کنشی سیاسی/صنفی انجام داده، قطعا اثر خود را گذاشته و چیزی برای هویت خریدن وجود ندارد. جریان دانشجویی محصول مجموعه کنش هایی از دانشجویان گمنامی است که با اعمال خود باعث شدند امروز چیزی به نام جریان دانشجویی وجود داشته باشد تا بتوانیم از آن صحبت کنیم؛ اما برای نجات همین دستاورد باید دست به نقدی بی رحمانه زد؛ نقدی که بدون تعارف مانند یک تیغ برنده عمل کند و با پذیرش و چشم در چشم شدن با خطاها و شکست ها، بتواند راهی به سوی آینده پیدا کند.

چهار. جریان دانشجوی منفک از جامعه نیست. گاه جامعه از دانشجویان جلوتر بوده و گاه دانشجویان توانسته بودند مازادی سیاسی و عینی به جامعه اضافه کنند؛ اما نباید فراموش کرد که دانشجویان موجوداتی از فضا آمده نیستند و با خاستگاه های متفاوت طبقاتی، از دل جامعه آمده اند. نتیجتا هر تنش و تضادی که میان طبقات اقتصادی و اقشار اجتماعی و سیاسی در جامعه وجود دارد، در میان دانشجویان نیز موجود است و ندیدن این واقعیت، به منفک کردن و انتزاعی دیدن جریان دانشجویی منجر خواهد شد که نتیجه اش تحمیل شکستی جبران ناپذیر به جریان دانشجویی است.

پنج. در نهایت اینکه روز دانشجو، امری از جنس تذکار است؛ این تذکار در شرایط خطیر کنونی، مجالی مناسب برای رجوع به خود و تلاش برای ساخت امری نو از پس ویرانه هاست. اگر ویرانه را بزک کنیم، خطا کرده ایم؛ همانگونه که اگر نفی مطلق کنیم نیز خطا کرده ایم. حرکت در این مرز باریک، هنر رندانه ی دانشجویانی است که با اتکا به خلاقیت سیاسی خود، باید پلی به سوی این آینده بسازند.

چنگ در چشمان دشمن؛ زانوان بر سینه‌اش

از عمد انتشار این واگویه‌ی سیاسی را به تعویق انداختم. منطق رسانه که مشخص است؛ حادثه ای از پس حادثه‌ای دیگر می‌آید و با اغراقی باورنکردنی به تنها مساله‌ی یک یا چندروزه مخاطبین مجازی بدل می‌شود. ناگهان حادثه بعدی از راه می‌رسد و واقعه قبلی چنان محو می‌گردد که گویی در جایی از تاریخ ردی از آن نبوده.

•با استناد به این منطق کثیف، چرا باید همان روزی که قتلگاه طبس رخ داد، چیزی از آن می‌نوشتم؟ من هم از دیدن چکمه‌ی پاره شده کارگر جان باخته در انفجار طبس، قلبم رنجیده شد. صفحات مجازی را دنبال کردم و دیدم تقریبا اکثریت دنبال کنندگان اخبار مجازی، به آن عکس اشاره کرده‌اند؛ اما در همان صفحات دیگر خبری از قصه‌ی پردرد غصه‌‌ی خانواده‌های آن جان‌های له شده در زیر گزمه‌های سرمایه‌سالاران خبری نیست.

•حق هم دارند؛ چه کنند؟ اگر از آن غم بگویند، ماتم فاجعه بیروت را چه کنند؟ اگر از بیروت بگویند، بازداشت‌ها و افزایش فشارهای سیاسی بر فعالان ایرانی در همین اثنا را چه کنند؟ ذات اخته‌ی مجازی‌گری همین است؛ بی روح و کالایی شده و فارغ از لمس رنج آدمی.

•احتمالا تا حادثه‌ی کارگری بعدی باید منتظر این قبیل واکنش‌های غیرواقعی بمانیم. اما به راستی چه بر سر آن جان‌های عزیز رفت؟ خانواده‌های آنان، در کنار رنج نبودن عزیزشان، شب را چه بر سر سفره‌ای دارند که نان آورش دیگر در میانشان نیست؟ چه بر سر مالک قاتل معدن رفت و دولت کجای این ماجرا ایستاده؟ پاسخ همه‌ی این موارد در غباری از واکنش های مجازی به کناری رفته؛وگرنه در دل همین منطق می‌توان مدام از مشکلات فنی و دلایل این حادثه گفت و کماکان مانند کبریتی بی‌خطر بماند؛ کبریتی که تاثیری در گره‌ی ناگشوده‌ی کارگر نداشته و ندارد.

داستان‌های گمشده بین الملل کمونیستی، که طبقه آن را منتشر کرده بود، گویای حقیقتی از تاریخ نگاری روایی و تحلیلی بود که از حیث حذفش در تاریخ، با فاجعه طبس همخوانی دارد؛ رویه‌ی غالبی از نگارش تاریخ در برابر تلاش برای قابل لمس کردن رنج دیگری. به قول والتر بنیامین، تاریخ بی‌صدایان پرداختن به زیر ریلی است که قطار تاریخ در حال عبور از همان ریل است. همان واگن‌ها و همان طناب‌هایی که جسم بی‌جان اما پرروح کارگر را از تاریکخانه تولید ارزش بیرون آوردند، محلی است که نگاه ما به تاریخ را باید شکل دهد.

•تاریخ ما از همان چکمه‌ی پوسیده‌ی معدنچی طبس شروع می‌شود؛ اما در آنجا متوقف نخواهد ماند؛ در غیر این صورت فرقی با همان رهیافت جریان اصلی ندارد. کارگر و خانواده‌اش، سرمایه‌دار و سرمایه‌اش، دولت و قوای قهریه‌اش و سرمایه و ارزش اضافی‌اش، همه و همه در شبکه معناداری از قدرت و مقاومت جای دارند که تا دمیدن شعله‌ی امید و تا شکفتن انسان و تا برهم زدن این چرخ ستم کهنه و به زیر افکندن سرمایه، باید با همین نظرگاهی که شرحش رفت به آن‌ها پرداخت.

•ما نباید تسلیم این چرخه‌ی باطل شویم. جانکاه است هشتگ زدن و ماتم گرفتن برای حادثه‌ای و همزمان در پست یا مطلب مجازی بعدی، از چیزی دیگر گفتن. ما نمی‌خواهیم شریک این تسلسل شویم و به همین خاطر است که به مانند موش کور در هر تاریکی به دنبال ساخت دالانی به سوی حقیقت قابل لمس ستم دیدگان خواهیم بود؛ نه به مانند کبکی که سرش را در زیر برف تاریخ از بالا حبس کرده.

•احساسم این بود که طبقه تلاش کرده تا «نه» بزرگی به این سیکل معیوب بگوید. در این بستر است که رنج به خاک رفته‌ی طبس احضار خواهد شد و مردگان پرزحمت آن انفجار، ناله‌ی خونین خانواده‌شان و بازوان بلند پرتوان کارگران از دل زمین بیرون خواهند آمد و چنان پتکی کوبنده بر سر مزدوران زرخرید سرمایه خواهند کوفت. خاک اگر خاک کرامت باشد دهن این معدن خونین، پر از فریاد است

زیرعنوان چرا سازماندهی در مبارزه برای فلسطین، امری ضروری است؟

پیرو مطلب منتشر شده در کانال طبقه با زیرعنوان “چرا سازماندهی در مبارزه برای فلسطین، امری ضروری است؟” ، و همچنین قرار گرفتن در روزهای سالگرد قیام ۱۴۰۱ نکاتی به نظرم رسید که علاقه‌مند بودم آن‌ها را با مخاطبان طبقه به اشتراک بگذارم. در صورت بازنشر، از طبقه ممنون می‌شوم.

• آیا سازماندهی تنها در مواجه با نیروی خارجی اشغالگر امری ضروری است؟ خیر؛ تجربه دی ۹۶، آبان ۹۸ و ژینا ۱۴۰۱ ثابت کرد که بدون سازماندهی نمی‌توان به تغییرات اساسی در یک نظام استبدادی و دیکتاتوری داخلی اندیشید. ناامیدی عبدو از تقلیل مبارزات حمایتگرانه از فلسطین به سطح شعارزدگی و… امری کاملا محسوس در تجارب نام برده در ایران خودمان نیز بوده. در یک کلام باید گفت بدون سازماندهی، حتی درکنار هم قرار گرفتن مجموعه‌ای از افراد دارای بالقوگی‌های فراوان نیز به خرده‌کاری بدل می‌شود و تنها در سطح پروپاگاندا، که در جای خود البته می‌تواند مفید باشد، باقی می‌ماند که در قیاس با وضعیت اجتماعی رادیکالیزه شده بسیار ناچیز است و نوعی عقب‌گرد محسوب می‌شود.

آیا می‌توان گفت که فقدان امکانات عینی، زمینه‌ی چنین عقب‌گردی را ایجاد کرده؟ خیر؛ البته که امکانات نیروی مبارز انقلابی ایران امروز و شرایط بین‌المللی این روزها با فرضا دهه ۴۰ و اوج‌گیری جنبش‌های چریکی یکسان نیست و این مساله آسیب خودش را دارد؛ اما از غفلت و کج‌روی‌های نیروهای مبارز و کسانی که خود را پیش‌روی مبارزه‌ی سازماندهی شده و در قالب تشکیلات می‌دانند نمی‌توان به راحتی عبور کرد‌. بر فرض که امکانات ما کم باشد؛ همین امکانات کم را می‌توان در اشکال گوناگون به کار گرفت‌. به عنوان مثال می‌توان نیروها را برای نصب پوستر و تراکت در خیابان با یک لوگو، که معرف یک کمیته یا هسته باشد، بسیج کرد یا می‌توان آن‌ها را مدتی مطابق بر مشی چریکی، به‌منظور تربیت چریکی و اقداماتی مانند زیست در خانه تیمی، اصول مخفی‌کاری، تنظیم تقویم زمان‌بندی در جهت انجام کارهای ضروری یک تشکیلات، ایجاد و حفظ قوام تشکیلاتی و… آموزش داد و به کار گرفت. در یک کلام؛ کمبود نیرو توجیهی در جهت خرده‌کاری و این‌همان سازی این خرده‌کاری با کار تشکیلاتی و سازماندهی شده نیست و چنین امری، یک خطای نابخشودنی سیاسی می‌باشد.

نیروی مبارز در فلسطین ناچار است قوانین جدید نبرد برای آزادی را بپذیرد. در ایران بعد از قیام ژینا نیز قوانین بازی عوض شد. آیا با تغییر قوانین عینی، می‌توان به همان شیوه‌ی گذشته فعالیت کرد؟ خیر؛ کنشگری امری انضمامی است. در بستر انضمامیت، باید که توان مبارزه را نیز به شکل انضمامی تغییر داد. فرضا اگر حکومت، یک نفر را در حین نوشتن شعار می‌کشد، هنگامی که اکثریت مردم مبارز رو به شعارنویسی آورده‌اند و هنگامی که هر اقدام کوچک واجد کنشگری در میدان عمل، بهایی فوق سنگین از جانب حکومت دارد، آیا عقلانی است که یک گروه کوچک با مجموعه‌ای از بالقوگی‌های سیاسی وقت و هزینه‌ی خود را در سبد شعارنویسی،که نزد عموم مردم که در هنگامه‌ی قیام به‌وفور شاهد شعارنویسی بوده‌اند و این امر تقریبا به جریان روزمره‌ی مبارزه بدل شده، بگذارند؟ واضح است که پاسخ منفی است و اصرار بر چنین اقداماتی، امریست خلاف مشی تشکیلاتی و ناشی از ندیدن واقعیت انضمامی موجود.

آیا این گیج و سردرگم بودن نیروی چپ که عبدو از آن به عنوان یک مانع در جهت مبارزات رهایی‌بخش فلسطین نام می‌برد، شامل ایران امروز ما نیز می‌شود؟پاسخ مثبت است؛ بدون تردید نقطه‌ی ارشمیدسی و پاکی خارج از وضعیت وجود ندارد که ما امروز بر فراز آن بنشینیم و بدون خطا بتوانیم به مسیر خود ادامه بدهیم. چپ در ایران امروز خطاهای فاحشی داشته.جنبش ژینا، که تماما با نشانگان چپ همخوانی داشت، چه میزان از پیامدها و عایدی‌های مثبتش در سبد چپ قرار گرفت؟تقریبا بسیار کم.علت هم روشن است.وقتی خطاهای مذکور در ۳مورد قبلی تکرار می‌شود و به راه‌حل‌های نوین اندیشیده نمی‌شود و وقتی اصول پایه‌ای نبرد مخفی و قهرآمیز با حکومتی که تنها با زبان قهر با مطالبات مردمی صحبت می‌کند جدی گرفته نمی‌شوند، نتیجه آن می‌شود که چپ ایران در یک وضعیت سخت قرار بگیرد.البته این به معنای ندیدن دستاوردهای غیرقابل انکار چپ نیست؛ اما وقتی خرده‌کاری و به خطا رفتن به یک امر بدیهی تبدیل می‌شود،ذره ذره از اعتبار و عواید نبرد نیروهای چپ کاسته شده و نهایتا کار به جایی می‌رسد که سازماندهی هم تنها به یک برچسب زینتی تبدیل شده و در یک فضای مبتنی بر گعده‌محوری،هر گروه سرخوش از اقدامات خرد خود و در صورت لزوم بی‌اعتبار کردن دیگر مبارزان خواهد شد و نبرد اصلی با حکومت سرمایه‌سالار شیعه، بخوانید تضاد اصلی، جای خود را به بازی “کی از همه چپ‌تره و کی از همه مبارزتره”، بخوانید تضاد جعلی، می‌دهد.در این نقطه است که ناامیدی و فریادهای عبدو، برای مبارز چپ امروز ایران دردی آشنا می‌شود.

سلسله گفتارهای فاشیست

این فایل شنیداری، ادامه‌ی گفت‌وگوی جمعی از مخاطبین ما می‌باشد که در ادامه‌ی مطلب فاشیسم؛ غولی متولد شده از چراغ جادوی سرمایه‌داری توسط یکی از همراهان ما تهیه و تنظیم شده. به سیاق گذشته، ما هیچ‌گونه دخل و تصرفی در مطلب نکرده‌ایم و ضمن تشکر از این رفیق همراه، همچنان سایر مخاطبان خود را به ورود به فضای مباحثه دعوت می‌نماییم.

جوابیه ای بر یادداشت فاشیسم

در جواب تکمله‌ای که به نقل از یکی از مخاطبینتون داخل کانال منتشر کردید، و از اونجایی که به شخصه مدتیه درگیر مبحث نسبت فاشیسم با مساله تضاد طبقاتی هستم، خواستم نکاتی رو پیرامون این موضوع مطرح کنم تا اگر درخور دونستید، در “طبقه” منتشرش کنید.

فاشیسم چه نسبتی با مساله طبقاتی داره؟ اون یادداشت قبلی اشاره میکنه که عدم نمایندگی طبقه متوسط از سوی جریان‌های غالب و همچنین عدم تمایل خرده بورژوازی به درغلتیدن به پرولتاریا و راه نیافتنش به بورژوازی حاکم، در بسیاری از مواقع منجر به این میشه که ماشین دولتی توانایی بسیج این طبقه رو بنا به خواسته‌های خودش پیدا کنه. در اینجا سوالی که پیش میاد به‌نظرم اینه: آیا این خصلت ویژه‌ی طبقه متوسطه؟ یا پرولتاریا هم با وعده‌هایی نظیر مزیت‌های خرد اقتصادی و معیشتی میتونه به همین شکل در خدمت آمال طبقه‌ی حاکم دربیاد؟

اگر قبول کنیم که بنا به مصادیق زیاد تاریخی واقعا موجود، این رخدادی که ازش صحبت کردم به وقوع می‌پیونده پس باید قبول کرد منطق جذب طبقاتی از سوی دولت فاشیستی ثابته اما تجلی‌های اون بنا به اینکه با چه گروه طبقاتی‌ای مواجه هست، میتونه و باید کاملا متفاوت باشه.

به عنوان مثال اول انقلاب بعضی از گروه‌های چپ‌گرا با چسبیدن به عناوینی مثل مبارزه با امپریالیسم، بعضی دیگه با استناد به قرابت مفهومی ” مستضعف” با ” کارگر” از یکسو، گروه‌های مذهبی با استناد به رهبری معنوی و روحانی شخص خمینی از سوی دیگه، گروه‌های ملی- مذهبی با استناد به نجات ملی از چنگال وابستگی و احیای ارزش‌های ملی و دینی و همخوانی اون‌ها در شخصیت کاریزمای خمینی که ناجی احیای دین و استقلال ملی بود از سوی دیگه، با استناد به تحقیق آصف بیات، حاشیه‌نشینان در اواخر ۵۷ و با انتظار گرفتن زمین و ساخت خانه در آنجاهایی که شاه و مامورینش اجازه نمی‌دادند اما نمایندگان خمینی مثل کروبی و… از سوی دیگه،  همگی یک ماشین دولتی را بر سر کار آوردند. به زبان دیگه، چه گروه‌های سیاسی و چه طبقات مختلف توانستند ملات مدنظرشان را در ظرفیت وجودی آپاراتوس جمهوری اسلامی ببینند؛ فاشیسم به مثابه ظرفی خالی که با این محتواهای متکثر پر شده بود، ظهور کرد.

نهایتا اینکه به‌نظر میرسه با تدقیق تکمله‌ی قبلی و در راستای یادداشت اولیه‌ی “طبقه” پیرامون فاشیسم، می‌‌توان گفت که فاشیسم با انگاره‌های متفاوتی می‌تواند پر شود و الزما یک محتوای ثابت یا یک طبقه خاص به شکل ویژه‌ای تاثیر تعیین کننده در قدرت‌گیری فاشیسم ندارد که بخواهیم از خاص بودن طبقه متوسط در آن صحبت کنیم.

امروز می‌بینیم که حکومت فاشیستی جمهوری اسلامی، دست‌کم در سطح ایده و ظهور و بروزش در فضای رسانه‌های اجتماعی، خود یک فاشیسم با انگاره‌هایی کاملا متفاوت از ارزش‌های حکومتی را ایجاد کرده. به عنوان مثال با ترور هنیه در تهران، آنان که مخالف تمامیت حکومت هستند، در یک مغالطه‌ی آشکار، ضدیت خود را با حکومت در ضدیتشان با حماس و هنیه ترجمه می‌کنند و خوراک فکریشان را در شبکه‌هایی جست و جو می‌کنند که در نبود جامعه مدنی مناسب، که خود محصول جامعه‌ی پلیسی و فاشیست‌گونه‌ی جمهوری اسلامی است، ایجاد شده‌اند؛ حال این افراد می‌توانند از طبقات مختلفی باشند.

به زبان ساده، آپاراتوس فاشیسم، مخالف خود را نیز گویی می‌تواند شبیه به خود کند و در این میان، مرز باریکی وجود دارد. مثال ترور هنیه و مخالفت با جمهوری اسلامی را از این جهت مطرح کردم و موافقت و مخالفت با حماس بحث دیگری است که کاری به آن ندارم. چون جامعه مدنی در حکومت پلیسی نابود شده، نوع رفتارهای تربیت نشده‌ی سیاسی نیز به سرعت می‌توانند فاشیسم‌گونه عمل کنند و سر بزنگاه در خدمت یک قدرت بسیج‌گر دیگر درآیند. در سایه‌ی این نگاه، تکمله‌ی قبلی پیرامون قدرت بسیج‌گری فاشیسم معنا پیدا می‌کند.

تکمله‌ای بر یادداشت: فاشیسم غولی متولد شده از چراغ جادوی سرمایه‌داری

 یادداشت زیر، نظر یکی از همراهان ما می‌باشد که بدون دخل و تصرف و عینا بازنشر می‌شود. جای قدردانی است که این همراه، با خواندن یکی از یادداشت‌های ترجمه شده‌‌ی ما و نوشتن یک “تکمله”، ما را در بهبود کیفیت کارمان یاری رساند.
لازم به ذکر است که از هرگونه نظر، پیشنهاد، نقد یادداشت‌ها و… استقبال و با رضایت نویسنده، آن‌ها را در کانال طبقه منتشر می‌کنیم

آنجلو تاسکا در مقاله‌ای که در فارسی داخل کتاب “فاشیسم و کاپیتالیسم” نشر ثالث منتشر شده، چنتا نکته رو اشاره میکنه که بعد خوندن تقریبا بخش زیادی از این مقاله‌ی سایت طبقه به‌نظرم مرتبط اومد و گره‌هایی رو ایجاد کرد که جای صحبت زیادی داره و خب این یادداشت ترجمه شده تو طبقه کمک کرد جرقه‌ای بخوره تو ذهنم. حالا خواستید داخل کانال هم میشه گذاشت نمیدونم روال بچه‌ها اونجا چجوریه.

تاسکا اشاره میکنه که فاشیسم قطعا یه نوع دیکتاتوریه و صد در صد نیاز به بحران اقتصادی داره… یعنی یجورایی بحران اقتصادی‌ای که شامل همزمان تولید مازاد و کمبود و تورم و فلج شدن اقتصاد باشه که مثلا بعد جنگ جهانی اول یواش یواش رشد کرد تو اروپا. بعد میگه طبقه متوسطی که راه ورود عینیش به بورژوازی مسلط قطع شده و از جهت ذهنی هم هیچ وقت نه میخواد نه واقعا میتونه تعلقی به پرولتاریا داشته باشه و از طرف احزاب موجود هم نمایندگی نمیشه عملا و سرگردانن خلاصه، نقش خیلی جدی‌ای تو شکل‌گیری فاشیسم دارن که نمونه بزرگش تو فاشیسم موسلینیه.

یجورایی دلالت طبقه متوسط تو ایران هم یکم شبیه این وضعیت هست و توده‌ای شدن ورودش به سیاست که مثلا تو انتخابات‌ها هم خودشو نشون داده، ثابت میکنه یه نقطه پیوندی بین این توده بیشکل طبقه متوسط با یکی دیگه از عناصر ذاتی فاشیسم وجود داره و اونم حواله دادن هر شکلی از تصمیم‌گیری‌های حیاتی و کلان به نفس وجود “دولت” هستش.

یعنی فاشیسم همه‌چیو داخل دولت میبینه و چیزی بیرون اون وجود نداره. حالا با حذف این میانجی‌ها فاشیسم میاد مثل یه ماهیگیر ماهر طبقه متوسط توده‌ای شده رو تور میکنه و تو شکل‌های مختلف تظاهرات‌های حکومتی یا انتخابات‌ها و… ازشون استفاده کنه. این چیزیه که خوزه ارتگئی گاست هم بهش اشاره کرده و نمونه‌اش رو تو اسپانیا ردگیری کرده.

زیاد حرف نزنم؛ اولا مرسی از بچه‌های طبقه و دوما خوندن اون یادداشت اینارو تو ذهنم اورد و گفتم شاید مساله پیوند طبقه متوسط، توده‌ای شدن اون، دولت در نگاه فاشیسم، بحران اقتصادی، پیوند ذاتی سرمایه‌داری و فاشیسم و ظهور فاشیسم مساله جذابی باشه و با شرایط فعلی ایران هم یه کارایی بشه باهاش کرد.

فراخوان جمعی علیه «نظم نوین»، این رویای ذهن‌های آشفته؛ به سود کیست؟

از احکامی

نقدی بر علیه نظم نوین

مقدمه : بیست و سوم  مهرماه 1403 بیانیه‌ی (فراخوان جمعی) علیه نظم «نوین» تحمیلی بر خاورمیانه با بیش از صدها امضا از سوی رادیو زمانه منتشر گردید. فراخوانی که حاوی نگرانی‌هایی پیرامون کودک‌کشی‌ هولناک و قساوت‌بار و پیامدهای فاجعه‌ای در مقیاس همگانی بود. بربریتی که گریبان جامعه‌ی انسانی را خواهد گرفت و سرنوشتِ سیاره را رقم خواهد زد. در تداوم بیانیه از هشدار نسبت به‌ گسترش وسیع تکنولوژی‌های جدیدِ کشتار و سلطه پس از آزمایشگاه فلسطین و هم‌چنین سرکوب‌گرتر شدن دولت‌های درون‌ و حوالی مرزهای منطقه از پیِ فعالیتِ نظامیِ خشونت‌بار خارجی‌شان می‌خوانیم. هشدار بیانیه نسبت به بحران پیش‌رو و بربریت ناگزیر یا شاید بالقوه‌ی ناشی از آن، برون‌ْدادِ سرسام‌آور گازهای ناشی از فعالیت‌های صنعتی-نظامی و تشدید گرمایش جهانی بر اثر بمباران، افزایش بیماری‌های همه‌گیر و … (در یک کلام شدت‌گرفتنِ تخریبِ کلیت جلوه‌های حیات انسانی، حیوانی و گیاهی به‌ قصدِ جلوگیری از سکونتِ مردم و فرودستان بومی) را در بر می‌گیرد. بیانیه بر این نگرانی در بند  دوم  خود تاکید می‌کند : « از تجاوز نسل‌کشانه‌ی اسرائیل به مردم فلسطین در باریکه‌ی غزه، آپارتاید سرکوب‌گر در کرانه‌ی باختری‌ِ اشغالی، قشون‌کشی به خاک لبنان، حملات به یمن و سوریه و هر گونه اقدام نظامی علیه ایران تحت هر عنوانی اعلام انزجار می‌کنیم و آن‌را جلوه‌‌ای آشکار از خشونت گسترده، فرا‌قانونی و افسارگسيخته علیه شرایط زیستِ جمعی مردمان در منطقه‌ می‌دانیم، خشونتی  تحت حمایت کامل مادی و معنوی دولت‌های غربی و درهم‌تنیده با گردش جهانی سرمایه»

بیانیه چنین ادامه می‌دهد: گفتارها و شواهد گویای آن است که ایران از اهداف بعدیِ تخاصم اسرائیل تحت عنوان «نظم نوین» خواهد بود. این بیانیه حامل هشداری اضطراری‌ علیه بی‌تفاوتی در قبال تبعات جنایت‌های نظام‌مند بر  هم‌زیست‌های جغرافیایی، فرهنگی و تاریخی ماست. 

فراخوان جمعی در هفت بند دیگر به مجموعه مواردی می‌پردازد که تماما در خدمت توضیح «نظم نوین» است و به نوعی این هفت بند، فراخوانی برای مقابله با کودک‌کشی‌ هولناک و قساوت‌بار و پیامدهای فاجعه‌بار جنگی که در خاورمیانه جریان دارد نیست. بل‌که هشداری اضطراری علیه بی‌تفاوتی در قبال جنایت‌های نظام‌مند علیه هم‌زیستان تاریخی ماست، که از اهداف بعدی تخاصم اسرائیل تحت عنوان  «نظم نوین» خواهند بود.

این‌که نویسنده‌گان و امضاءکننده‌گان این بیانیه تفاوت‌های دیدگاه(به تبعیت از خاستگاه و خصلت‌های طبقاتی متمایز) دارند، طبعا مازاد و انعکاس خود را در بیانیه برجای خواهد گذاشت، لکن ما نه تنها این تفاوت‌ها و گرایشات و علل همبستگی این و آن در امضای فراخوان ؛ بل‌که محتوای آن را که حاوی موضوعات انتقادی جدی است مورد بررسی نقادانه قرار می‌دهیم و از این بابت سرنوشت نقد را تنها به تعارضات درونی این امضاء کننده‌گان و گرایشات متفاوت و سوگیری‌های طبقاتی متضاد آن‌ها گره نمی‌زنیم. اما پرهیز بیانیه از پرداختن به مسائل داخلی و مبارزه‌ی طبقاتی در ایران، و نیز اجتناب بیانیه از وضع کردن صریح طبقه و اقتصاد-سیاسی به عنوان نقطه‌ی عزیمت، مسئله‌ای است که پاسخ خود را در میان سوژه‌های نگارنده، یا هم‌آوایان و امضاکنندگان بیانیه می‌یابد.

بر این نکته تاکید داریم که دولت صهیونیستی اسرائیل محصول اشغال‌گری با چند دهه تاریخ و فرآیند ویژه‌ی آن است  و جنبش مترقی و رهایی‌بخش فلسطین به عنوان ستم‌دیدگان و صاحبان برحق سرزمین و موطن خود باید مورد حمایت‌های راستین و به دور از منفعت‌طلبی و سوداگری سرمایه‌دارانه‌ی دولت‌های دیگر  قرار گیرند و نوع این حمایت   تنها و تنها برای مردم فلسطین و عاری از هرگونه اعمال اراده‌ و انتظارات فرصت طلبانه‌ی تاکتیکی و استراتژیک باید ادامه یابد .

براین نکته نیز تاکید داریم که راه حل منطقی، عقلانی و عادلانه آنست که حق تعیین سرنوشت، آزادی و حق هم‌زیستی برابر ملت‌های اسرائیل و فلسطین، اکنون و با تشکیل دولت ملی فلسطین، و فردا در جغرافیایی عاری از بهره‌کشی و سرمایه تحقق یابد. با این توضیحات  به نقد بیانیه  ( فراخوان  جمعی) خواهیم پرداخت.

سوژه‌ی انتزاعی در کلیت فراخوان جمعی

« از این رو، برای ایستادگی در برابر هرگونه توجیه و زمینه‌سازیِ دخالت خارجی در اختلافات و مبارزات سیاسی درون مرزهای ایران ــ که تصمیم‌گیری دربارۀ آن تنها و تنها با مردم ایران است و نامربوط به مخاطبان نهایی این فراخوان- به مسائل داخلی نپرداختیم.» نقل قول از “بیانیه‌ی علیه نظم نوین”.

با ملاحظه‌ای که در بیانیه مطرح گشته است می‌آغازیم: آیا می‌توان مسائل به اصطلاح داخلی، یا به عبارت دقیق‌تر سوژه‌ها و فرآیندهای تاریخی ویژه‌ی درون جغرافیای ایران را در یک بیانیه‌ی تحلیلی پیرامون جنگ، که هشدار آن دقیقا برای مخاطبین ایرانی است و شاید تنها برای مخاطبین ایرانی است ؛ از دامنه‌ی موضوع حذف و منتزع کرد و انتظار داشت این انتزاع ناقص در کلیت و نتایج اخذ شده از این بررسی انتقادی، مازادی برجای نگذارد؟

گویی نویسندگان بیانیه علیرغم دقت ظاهری نظری، به ایدئولوژی‌ حذف پرولتاریا و حذف اراده‌ی کارگری، دچار گشته‌اند. داستان تکراری نگارنده‌ی مارکسیست، اما بی‌طبقه. بیانیه‌هایی از این دست که هر روز بر فاعلیت «ما» تاکید می‌کنند، «مایی» که مخالف سرمایه‌داری، بهره‌کشی و جنگ است. اما در فرآیند تاریخی، ما پشیزی نمی‌ارزد، اگر بر فاعلیت سوژه‌ی تاریخ، یعنی طبقه‌ی کارگر و سازمان‌هایش تاکید نکند.

در رابطه با بورژوازی و سرمایه‌داری ایران نیز به همین سیاق، آگاهی طبقاتی و استقلال آن در سطح ضرورت‌ها و انضمامیت‌های تاریخی غیرقابل چشم پوشی است و نمی‌توان جنگ‌افروز حقیقی را خارج از طبقات جستجو کرد. همچنان که نمی توان جریان فاشیستی اپوزیسیون ارتجاعی سلطنت طلب را که از اسرائیل و غرب دعوت به تهاج نظامی به ایران می کنند  نادیده گرفت و  انتظار درک اضطراری هشدار در پایان بند دوم این فراخوان را داشت .

غایت‌شناسی بیانیه، نظریه و … تحت تاثیر سوژه‌ی نظریه قرار دارد. حال سوژه‌ی بیانیه علیه نظم نوین چه کسی است؟ روشنفکران خیراندیش اما بی‌ضرر. بازاندیشی این بیانیه اگر بخواهد همراه با پایبندی و وفاداری به روش‌شناسی مارکسیستی باشد این پرسش را پیش روی مخاطب می‌گذارد: روشنفکران علیه نظم نوین؟ سازمان پرولتری علیه نظم نوین؟ یا کارگران و زحمتکشان (آگاه یا فاقد آگاهی طبقاتی)علیه نظم نوین؟ و یا  زنان و مردان تحت ستم و تبعیض علیه نظم نوین؟

بیانیه‌ای که تلاش می‌کند عیار، خط افتراق و تمایز در صف‌بندی سیاسی پیرامون مسئله‌ی خاورمیانه و فلسطین باشد، تلاشی است که در خود دچار خطایی روش‌شناسانه است. تمایز و صف‌بندی همواره مقوله‌ای عملی و از رهیافت چپ انقلابی از جنس سازمان‌دهی است.  تنها لا به لای تئوری و در سپهر نظریه است که روشنفکر نئولیبرالی  چون قوچانی کنار نام روشنفکر چپ می‌نشینند و تمایزها پنهان و محو می‌شوند. امضای بی‌درنگ این بیانیه‌ توسط چپ‌گرایانی که روش‌شناسی مارکسیستی را از بر هستند، جای تأسف دارد. به راستی سازمان‌دهی و عمل میان انبوه نام‌های امضا کننده چنان رنگ و رو باخته که لحظه‌ای نزد خود بر شیوه‌ی میانجی‌گری این بیانیه و اهدافش درنگ نکردند؟ دست شستن از عمل و سازمان‌‌دهی و درجا زدن در تئوری، جماعت امضا کننده‌ی بیانیه را به هم پیوند می‌زند.

پس هیچ جای شگفتی وجود ندارد که قوچانی مزدور راستگرایان در کنار چپ‌گرایان دست به امضای بیانیه بزند: او به خوبی آگاه است که پیشتر، مادامی که از میانجی و امکان‌های سازمان خون‌ریزش بهره‌مند بود، چنین نمی‌کرد. حال که او امکان و میانجی عمل را از دست داده است و دولت سازمانش را بازی نمی‌دهد، باید در عرصه‌ی نظریه بقای خود را جست و جو کند.

انتقاد ما به هیچ عنوان به بیرون گذاشتن جمهوری اسلامی از موضوع نقد توسط نگارندگان نیست. چرا که اگر سوژه از دگرگونی موضوع نقد خود عاجز است، و اگر سرشت پراتیکی نقد هنوز محلی از اعراب داشته باشد، این بیانیه(یا هر بیانیه‌ای از این دست) از ابتدا در شمول نقد نمی‌گنجد.

تردستی استادانه و نظری روشن‌فکران نمی‌تواند میانجی این بیانیه را پیش‌فرض بگیرد. تا زمانی که بیانیه‌ی علیه نظم نوین میانجی خود را نباید و به عبارت دقیق‌تر نیافریند، فراخوانی علیه هیچ است.

تاریخ سازی برای نظم نوین

مضمون بیانیه(در درجه‌ی دوم تقدم) آن جا کمر روش‌شناسی مارکسیستی را می‌شکند که زنجیره‌ای از وقایع تاریخی را(از کودتا علیه دولت ملی مصدق تا جنگ دولت ملت‌های عربی و اسرائیل، حمایت ایالات متحده از پادشاهی‌های مطلقه‌ی منطقه، جنگ خلیج فارس و …) بدون زحمت روشن کردن منطق ویژه‌ی این سلسله، به عنوان فرآیند تاریخی به مخاطب قالب می‌کند. اگر تردستی منطق ضروری، عام و صرفا منطقی سرمایه‌داری را به عنوان فرآیند تاریخی قبول نکنیم(که نباید بکنیم)، به وضوح می‌بینیم که منطق علت و معلول با اندیشه‌پرداز نظاره‌گر چه می‌کند. همه چیز در این زنجیره به صورت خطی به اسرائیل و صهیونیسم واگشت می‌کند(چرا به امپراتوری عثمانی یا حتی کشف آتش واگشت نکند؟). همین منطق بر ذات بیانیه نیز مسلط گشته است، وقتی نویسندگان با یک متن و بی‌میانجی، می‌خواهند علت برانگیخته شدن موضوع خود باشند.

وجوه سه گانه‌ی بیانیه نیز انتزاعی است

بیانیه بر سه پایه  و یا سه وجه بنا شده است، یکم : روح کلی متن، دوم : بند 4 بیانیه  و سوم: زمان طرح موضوع «نظم  نوین»  و چرایی آن.

 روح کلی متن اساسا جنبش صهیونیسم را از مبحث سرمایه داری و کارکرد  دولت _ ملت‌ها و در واقع کارکرد میلیتاریستی دولت_ملت ها منفک می کند. هیچ جا اشاره‌ای به خاستگاه طبقاتی و مسئله‌ی تعارضات دولت_ ملتی در بحران سرمایه‌داری وجود ندارد و صحبتی در این باره به میان نمی‌آید، تنها براساس مشابهت ایدئولوژی «نظم  نوین» با آلمان نازی؛ این نظم را به میان می‌کشد. رویکرد ضد طبقاتی و ضد مارکسیستی در این بیانیه به شدت مشهود است، خصوصا آن جا که تنها به مسئله فاشیسم، بدون توجه به خاستگاه چنین گرایشی (اقتصادـسیاسی) می‌پردازد .بیانیه در این مورد حتی به قطعیت سخن نمی گوید  و تکیه بر “شاید” ها دارد . بند 3 بیانیه  گواهی است بر بی‌ پایه‌گی این «نظم  نوین » تراشیِ  نویسندگان :

«نظم نوین» -نامی که اسرائیل بر عملیات ترور حسن نصرالله و البته همه‌ی مردمان و زندگان در بلوک مسکونی اطراف نهاد- عنوانی است که هیتلر برای رؤیای حزب نازی آلمان برگزیده بود: نظامِ جدیدی که قرار بود نازی‌ها را حاکم مطلق اروپا سازد و همه‌ی «ناپاکی»‌های اروپا (یهودیان، اسلاوها، کولی‌ها) را بزداید، با اخراج، به‌بردگی‌گرفتن و نهایتاً قتل‌عام نظام‌مند. شاید تنها تفاوت این نام‌گذاری با قرینه‌ی تاریخی‌اش این است که اسرائیل دیر، بسیار دیرتر از نازی‌ها، علناً به ماهیت فاشیستی خود اذعان کرد زیرا تا امروز کوشیده بود برتری‌جویی نژادپرستانه‌ی خود را زیر نشان «دفاع» و «تمدن علیه بربریت» و «بازپس‌گیری ارض موعود از چنگ اشغال‌گران بریتانیایی و عرب» معرفی کند. اين نظم «نوین» که در زبان سیاسی امروز نمود یافته به‌واقع نظمی کهن است که از سال ۱۹۴۸ بدین‌سو در منطقه در حال بسط و شکل‌گیری بوده است. (پایان نقل قول) 

از اینکه نام گذاری اسرائیل بر یک عملیات ترور را به عنوان « نظم نوین» پذیرفتن  تا چه اندازه فاقد مشروعیت است که بگذریم،  باز این تردید  جدی در میان است که اگر بناست به قول نویسندگان: «این نظم نوین که در زبان سیاسی امروز نمود یافته به‌واقع نظمی کهن است که از سال ۱۹۴۸ بدین‌سو در منطقه در حال بسط و شکل‌گیری بوده است» استناد کنیم، چنین رویکردی در بیان نظم نوین چرا باید نگرانی‌های بسیار و فراقومی را در منطقه دامن زند که به قول نویسندگان  تنها بر برتری جویی نژاد پرستانه  تکیه دارد؟

اینکه چرا باید انفکاک مساله  فاشیسم و بحران نژادی از سرمایه داری در این بیانیه واجد اهمیت دید و روی آن تمرکز داشت ؛ این نکته است که آیا فراخوان جمعی حاضر و نویسندگان آن ، به جای  تلاش برای صلح و آتش بس، موضوعی دیگری را بازتولید نمی‌کنند؟ دیگر اینکه ندیدن چرخه‌ی بزرگ تجاری اقتصادی میلیتاریستی، دولت _ ملت های فاعل جنگ  را به حاشیه  نمی برد؟

دوم اینکه این بیانیه همه رخدادهای یاد شده در بند 4  را واکنش رویاهای «نظم نوین» به جنبش های مردمی معرفی می‌کند. در واقع همه اتفاقات خاورمیانه بعد از جنگ دوم را را حاصل کنش و فاعلیت صهیونیستی در راستای رویای این «نظم نوین» معرفی می کند و یا به عکس، واکنشی در برابر جنبش های مردمی که محصول تهدید این جنبش ها علیه نظم نوین مورد ادعاست. پدیداری چنین توهمات  از آنچه امروز در خاور میانه درجریان است را، اگر نگوییم حاصل گماشتگی بی جیره و مواجبِ محض نویسندگان و امضا  گنندگان این بیانیه، قطعا حاصل جهل آن ها از تاریخ و اقتصاد سیاسی تاریخی طی دوره‌ی پس از جنگ جهانی دوم و شلختگی سیاسی و نگاه انتزاعی به رویداد های گذشته تاکنون است که بدون  انضمام در موضوعاتی چون فاشیسم، سرمایه داری ، انواع تبعیض از جمله تبعیض نژادی مسلکی و قومی با موضوع مبارزه طبقاتی است! مجموع این سه مرحله و سه گرایش حاصل روش شناسی نادرستی است که از ابتدا فرض را بر امری غلط بنا نهاده است و در عین حال مسکوت گذاشتن تاریخ  تخاصم طبقاتی است.

وقتی بیانیه در بررسی پیوند این رخدادهای تاریخی با نظم ادعایی، مبارزه طبقاتی، رهایی بخش و آزادیخواهانه ملت های خاورمیانه با استعمار سرمایه‌داری و امپریالیسم را مسکوت میگذارد، و نوع رابطه دولت _ ملت ها و فاشیسم را به عنوان یک پدیده‌ی عریان و انتزاعی که متناظر انعکاسی از فاشیسم لست در نظر می‌گیرد، اساسا از جهت روش شناسی  به جای غلطی خواهد رسید و غلط این نکته آنست که در بند 4 قطعنامه نمود پیدا می‌کند و طی آن لیست طولانی از رخداد ها را بعنوان شاهد مثال برای اثبات نظم نوین می آورد که اساسا ربطی با اسرائیل و ایده صهیونیستی ندارد  بلکه هریک مستقل از دیگری در قامت یک مبارزه از یک سو رهایی بخش و استقلال طلبانه در برابر امپریالیست‌ها و از سوی دیگر انواع ترفند ها از سوی امپریالیست ها برای استتثمار و استعمار دولت_ ملت هایی که مبارزان رهایی بخش هستند و نمونه روشن آن مبارزات رهایی بخش و جنبش ملی شدن نفت در ایران به رهبری دکتر محمد مصدق در برابر امپریالیسم امریکا و انگلیس است که در این بیانیه به نظم نوین صهیونیستی نسبت داده شده است.

و دست آخر این نکته که به فرض اینکه کارکرد میلیتاریستی و اقتصاد سیاسی شرکت ها و دولت _ ملت ها در این جنگ برای نویسندگان  محرز و اهداف آن نیز روشن است  ولی چرا در این لحظه این اتفاق می‌افتد اینجاست که خلاء  نقش ایران مهم می‌شود و روشن می‌شود نویسندگان و امضا کنندگان بیانیه  نوعی به جانبداری از سیاست مقاومت از سوی جمهوری اسلامی را به عهده گرفته اند. بیانیه در نظر نمی‌گیرد چه اتفاقی افتاده و یا دارد می افتد که مجموعه کارکردها و سرمایه تجاری و نظامی و غیره اکنون نظم نوین ادعایی  او را رقم میزند! نمی گوید: چرا  اکنون؟  این مهمترین پرسش است و پاسخ روشنی دارد  و آن فروکاستن نقش میلیتاریسم امپریالیستی به ایده ای نژاد پرستانه به نام  ایدئولوژی صهیونیستی و پنهان سازی نقش امپریالیستی سرمایه در جای جای جهان در ارتباط با این جنگ و سایر جنگ‌های جاری و بالقوه.

چنین است که این بیانیه

۱. تلاش دارد تا واقعیت جابجایی  مرزی و  پاکسازی قومی، نسل کشی ، را تنها اهداف نظم نوین ادعایی بیان می کند و با جدا سازی این اهداف از اغراض  کلان مساله‌ای به نام سرمایه‌داری و بحران‌های ذاتی‌اش، این  جدا پنداری کاذب را ترویج می کند ‌.

۲.  رگباری از یافته‌های تاریخی که محصول چندین دهه جنگ و بحران در خاورمیانه بوده و بعضا ارتباط مستقیمی نیز با یکدیگر ندارند را کنار هم قرار می‌دهد تا دست به یک تقلیل‌گرایی در جهت توجیه صحبت نخستین خود پیرامون فاشیست بودن ارتش اسرائیل و حمایت‌های بی‌دریغ ایالات متحده بزند‌. در واقع آن جایی که لازم بود تا کلیت سرمایه‌داری و جنگ طبقاتی نهفته در آن در متن بیانیه دیده شود، چنین مساله‌ای گفته نشد و آن جایی که نیاز بود تا واقعیت‌های انضمامی منفک و خاص و ویژه جغرافیایی و تاریخی خاورمیانه دیده شود، آن‌ها تنها بدل به مثال‌هایی تهی از هرگونه دید انضمامی مفید و موثر شدند‌.

۳. تقلیل اقدامات ارتش اسرائیل به یک ماشین جنگی فاشیستی دیگر خطایی است که از اساس چون نویسندگان متن نتوانستند پیوند این حرکت با منطق خودگستر و جهان طلب سرمایه را نشان دهند، رخ می‌دهد. نمی‌توان با یک ظرف واحدی به اسم فاشیسم و انقطاع آن از سرمایه، آلمان نازی را کنار ارتش اسرائیل قرار داد؛ چراکه در این صورت پرسش مهم این خواهد بود که آیا عدم دولت‌مند بودن ساکنان غزه و زیر سوال رفتن چیزی به اسم فلسطینی ، با نوع تبعیض علیه یهودیان در جنگ جهانی دوم یکی بوده است؟ که اگر این را بپذیریم از یک طرف تاسیس دولت یهود با تکیه بر این واقعیت،از جهت منطقی، توجیه می‌شود و از طرفی دیگر با گشاد کردن دایره‌ی یکسان‌انگاری فاشیسم عملا نمی‌توان به هسته سخت پاکسازی استثنائی فعلی در فلسطین اشاره‌ای کرد‌.

۴. اعتنای به نسبت سرمایه‌داری با این وقایع اخیر در جنگ فلسطین و اسرائیل تنها یک تعصب چپ‌گرایانه نیست؛ واقعیتی است که تمام خطاهای بالا از آن ناشی می‌شود. همچنین با در نظر داشتن این خطا نمی‌توانیم درک کنیم که چرا جمهوری اسلامی هم در همین منطق بازی می‌کند و عملا در بازی دولت-ملت‌ها گرفتار معامله کردن فلسطین، فشار حداکثری به اسرائیل و بقای خود شده. سکوت نویسندگان درباره نقش دولت-ملتی جمهوری اسلامی ناشی از همان منقطع کردن پیوند ذاتی سرمایه، دولت، فاشیسم و واقعیت انضمامی حال حاضر در جنگ اخیر می‌باشد؛ تا جایی که حتی شائبه همگرایی با محور مقاومت، که به قول نویسندگان تنها و آخرین سنگر مقابله با تهاجم اسرائیل هستند، نیز از حیث منطقی می‌تواند مطرح شود.

چپ ایران و طرح پرسش های رهیافتی

از : احکامی

صحبت از پرسشی کانونی است که چپ امروز برای پاسخ به تغییر شرایط بحرانی  موجود به موقعیت  مطلوب ناگزیر است بدون  درنگ و اتلاف وقت و انرژی  با این میزان توانمندی محدود و سرکوب شده  در برابر توان سرمایه ، به یک توافق جمعی مطلوب برسد. چگونه؟

برای اینکه بتوانیم به پاسخی درخور این پرسش نزدیک شویم، باید نخست تصویری کلی از واقعیت واقعا موجود، و نه مطلوب، کنونی به‌دست دهیم. در شرایط کنونی که خطر بحران جنگی در کنار احتمال بعیدتر بحران انقلابی قرار گرفته، چپ در ایران وضعیت مطلوبی از حیث سازماندهی ندارد، پراکنده است ، اختلاف نظر ها را در حد تضادِحل نشدنی می‌پندارد، در عین‌حال که توان بالقوه برای فهم دستیابی به شرایط مطلوب را دارد اما در به فعل درآوردن این توان اسیر شدیدترین اختلافات نظری ناشی از وقایع تاریخی است  و به همین اندازه اسیر زیانباری ناشی از حل نشدن ریشه های بازتولید خطاهای بزرگ سیاسی دوره های متفاوتی از گذشته تاکنون است که به جایگاه و نقش او در نزدیکی و اثر گذاری اش بر طبقه کارگر آسیب‌های جدی وارد آورده است

طبقه کارگر از هم پراکنده و دست‌کم در مراحل نخست سازمانیابی درجا می‌زند . انتقال تجارب تاریخی پیروزمندی ها و شکست های طبقه کارگر در کارزار طبقاتی با سرمایه به دلایل گوناگون و از جمله متاثر از نوع رابطه فکری و سازمانی اش با چپ سوژگی خود را از دست داده است . بدلیل فقدان شرایط سازمانی نسبتا مطلوب، به رغم قابلیتِ مادی جذب اندیشه طبقاتی پویا و خلاق هنوز از جهت یابی برای درک درست و فهم لازم از متدولوژی مبارزه طبقاتی خود بازمانده است و  به رغم مبارزات وقفه ناپذیر مطالباتی، در یک تله‌ی ماندگاری بی سامان و سازمان در تاریخ پس از انقلاب بهمن 1357 گیر افتاده است .

جمهوری اسلامی برپایه سیاست های منطقه ای نادرست، درحلقه‌ی محاصره دولت‌های ارتجاعی منطقه به جلوداری رژیم اسرائیل قرار گرفته است و در شرایطی که این رژیم  پا بر گریبان طبقه کارگر می‌فشارد، چون غریقی به هر پشیزی چنگ می‌اندازد تا شاید از این آبِ گل‌آلود جنگ و ارتجاع منطقه فرجی حاصل شود. این خود نتیجه ای جز وخامت بیشتر در وضعیت کنونی را در پی نخواهد داشت.

در گام بعدی باید این پرسش را مطرح کرد که به‌راستی دغدغه‌ی مرکزی چپ در کانون بحران چه باید باشد؟ بعضا مشاهده شده که معدود گفت‌گو‌ها و رد و بدل‌های فکری و قلمی موجود در عرصه روشنفکری چپ، واجد مطالبی است که به‌نظر، معاصربودگی خودرا با وضعیت امروز ایران از دست داده‌اند‌. به عنوان مثال بحث پیرامون غیاب یا حضور نظریه ارزش درمباحث برخی از روشنفکرانِ چپ، بحث پیرامون مساله امپریالیسم بدون ارجاع به ذاتِ سرمایه‌دارانه‌ی این پدیده و مشکل طبقاتی نهفته در آن و… از جمله انحرافاتی است که توان روشنفکری چپ را درون خود به اختگی می‌کشاند.

نهایتا باید این پرسش را به عنوان کلان مساله‌ی واقعا موجود پرسید: چپ چگونه می‌تواند موازنه‌ی فعلی را از فشل بودگی سازماندهی خود در ایران به سازماندهی روزآمد و کارآمدی تغیییر داده و به سوی حل بحران پیش‌روی کند و به طبقه کارگر در گذشتن از خطر انحراف مطالبات برحق انقلابی به سوی خلط آن با بحرانِ‌جنگی و تن‌دادن به‌دوگانه‌ی ساختگی یا اسرائیل یا محور مقاومت، یاری‌رساند و به قامت  پیشآهنگی سازمانگر به طبقه کارگر یاری دهد تا سرریز کردن خشم انقلابی این طبقه به سمت کلیت میدانِ عملِ سرمایه‌داری امپریالیستی ،ارتجاعی ، منطقه‌ای و داخلی هدایت شود و نهایتا از میانه‌ی خاکستر آتش جنگ، امتداد باور انقلابی را احیا کند و آن رابه خشم مشروع انقلابی و نه یک خشم کور جنگ‌زده تبدیل کند که نهایتا طبقه کارگر به گوشت قربانی دم توپ فاشیسم بدل نشود؟

و این که ادامه‎ اینکه چنین بودگی چپ روشنفکر ایران در وضعیت و موقعیت خطیر کنونی، چه نقشی در این وادادگی خطر هرز رفتن نیروی طبقاتی طبقه کارگر دارد، هشدار و زنهاری است که چگونه باید از این ورطه‌ی سقوط خود را نجات دهد

مبنای استراتژی معطوف به آینده‌ای است که رهیافتی تعمیم پذیر را پیش روی چپ انقلابی قراردهد. رهیافتی تعمیم پذیر که در آن تئوری و عمل در سازمان پرولتاریا معنا می یابد. معنای این سخن آنست که پرولتاریای سازمان یافته در راه نیل به آینده با چشم باز صحنه مبارزه طبقاتی را  بمیزان لازم و کافی رصد می کند تا بتواند  واقعیت موجود را تغییر دهد. با این منطق هیچ رویدادی را نمی توان نادیده گرفت . هیچ بحرانی و از جمله جنگ 

جنگ در آستانه است؛  اما ذهن آن چپِ  دور افتاده از پراتیک، کاهل و کند شده‌است. روی دیگر کاهلی، دنباله‌روی‌ است. آنگونه که الان شاهدیم  دنباله‌روانی که خودشان را درجایگاه دانای‌کُل قرار می‌دهند.  تاکید بر فوریت و صورت‌بندی مسئله‌ی «جنگ و مبارزه‌ی طبقاتی» به عنوان دستور روز، برای آن دسته از نیروهای چپ که هنوز به طور کامل از وضعیت انضمامی و تاریخی چشم‌پوشی نکرده‌اند ضروری است. شاید تلنگری هم بر ذهن از پیش تسلیم شدگان به سیاست‌های جنگ‌طلبانه  باشد. از آنها نباید غافل شد، چون پیوستن به اردوی جنگ طلبان کمترین زیانش فریب کارگران و بازداشتن آنها از رهیافتی طبقاتی است.

سیمای آینده‌ی کارگران و زحمت‌کشان ایران و خاور میانه هر دم زیر سایه‌ی ابرهای جنگ تیره‌تر می‌شود. بحران سرمایه‌داری بار دیگر با صدای انفجار سر برخواهد آورد و طبقه‌ی کارگر در فقدان سازمان‌دهی و تشکیلات پرولتری، ابژه و موضوع اقتصادی محض استثمار و کشتار، بدون واکنش سیاسی درخور خواهد بود.

پیروز میدان گرگ خون‌ریز باشد یا کفتار خون‌آشام؛ کارگران خاورمیانه آشکارا یا پنهانی ،عصبانی یا خاموش؛ با بمب و گرسنگی قتل عام می‌شوند. بحران سرمایه‌داری در فقدان سازمان‌دهی و آگاهی طبقاتی مطلقا فاقد پیشروی طبقاتی و دست‌آوردهای انقلابی خواهدبود. طبقه‌ی کارگر، فاعل انقلابی بالقوه‌ی وضعیت بحران است، اما جنگِ دولت‌ها فاعلانی واقعی دارد. دولت‌های سرمایه‌داری واقعا و به طور تجربی جنگ را آفریده‌اند و قرار نیست از آفریده‌ی خود بی‌نصیب بمانند.

حتی پادوهای سرمایه چون رضا پهلوی خطاب به غرب و اسرائیل، بی‌شرمانه پیغام می‌دهد که اجازه نمی‌دهد ایران بعد از سرنگونی جمهوری اسلامی، با خلأ قدرت مواجه شود. رضا پهلوی از خلأ قدرت و یا وضعیت قدرت دوگانه صحبت می‌کند. او عزم و اراده‌ی بورژوازی را برای سرکوب طبقه‌ی کارگر، خودپویی پرولتاریا و سازمان‌ها و شوراهایش نشان می‌دهد. آیا طبقه‌ی کارگر در فقدان سازمانی که تجسد اراده‌اش باشد، برای آینده‌ی روشن‌تر چشم به آسمان دوخته‌است. به امید نزول معجزه‌ای از جنس بمب ۱۰۰۰ پوندی روز به شب و شب به روز می گذراند؟

روش‌شناسی و رهیافت مارکسیستی بلافاصله این پرسش‌ها را پیش روی ما قرار می‌دهد: مگر ممکن است فاعل(دولت) عمل(جنگ)، تاثیری بر غایت و نتیجه‌ی عمل نداشته باشد و خنثی تلقی شود؟ مگر امکان دارد میانجی و فرآیند سرنگونی جمهوری اسلامی به جای قهر انقلابی، مهمات جنگی باشد و تاثیری بر نتایج نداشته باشد؟ دولتی که ذاتا منقاد کننده و پاسدار استثمار و مالکیت خصوصی است، یقینا خود را در عمل‌اش پدیدار خواهد کرد و تعین خواهد بخشید.

اگر اراده‌ و سوژه‌گی بالقوه‌ی طبقه‌ی کارگر تعین نیابد، سیر تاریخ روند طبیعی‌اش را طی خواهد کرد و آن طور که نخست وزیر اسرائیل وعده داده است: عصر حجر. دوراهی سوسیالیسم یا بربریت در هیئت واقعیت انضمامی پیشِ روی ما خواهد بود.

حتی اگر با پادرمیانی سیرِ تاریخ و تضادِکار وسرمایه، ذره‌ای خوش‌بینی برای‌ما باقی مانده است، روش‌شناسی مارکسیستی چنین می‌گوید که از خاکستر چنین جنگی هیچ ققنوسی بر نمی‌خیزد. جامعه‌ی مدرن و سرمایه‌داری تکوین یافته، به عبارت دقیق‌تر مولود «پرولتاریا» و شالوده‌ی جامعه‌ی بدیل است. جنگی که جنگ‌افروزانش آخرالزمانی‌ توصیفش می‌کنند، موعود سرمایه‌داری و تجدید بردگی پرولتاریا است.

شگفت انگیز است که چپ انقلابی از جنگ سخن بگوید اما سرمایه‌داری را از دایره‌ی تحلیل و تجرید بیرون بگذارد. بدیهی است که سرمایه‌داری جنگ را هم مانند کالا، اجتماعی می‌کند. جنگ را هم به مانند کالا بت‌واره می‌کند و در لای هزار ملحفه‌ی ایدئولوژیک می‌پیچد. درجا نزدن در امور واقع و غلبه‌ی بر آن به میانجی روش‌شناسی به وضوح این مسئله را آشکار می‌کند که این تنها ارتش‌ها نیستند که می‌جنگند؛ خط مقدم از میان هر کارخانه، بانک، محله و نانوایی و … عبور می‌کند. و قطعا جنگ به اقتضای شرایط انضمامی شکلی ویژه به خود می‌گیرد. سرمایه‌داری باید از فرآیند تاریخی خودش بگریزد، پس ایدئولوژی‌هایی را برمی‌سازد که تاریخ ندارند. ایدئولوژی باید وانمود کند ازلی و ابدی است، یا برای خود تاریخ دست و پا کند. سرمایه‌داری جمهوری اسلامی از نبرد امت شیعه و بنی‌اسرائیل می‌گوید و بخش دیگری از بورژوازی به رهبری شاهزاده‌ی از پیش مخلوع و مرتجع  از نجات ملت کورش به دست ملت یهود و احتمالا بازتولید عصای موسی …